زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Monday, June 30, 2003

برای ساکن اتاق 109 که مرا تا خاطرات شيرين 10 سال پيش پرواز داد. و برای NG عزيز که مرا با ساکن آن ديار آشنا کرد و برای تمام آنها که خاطرات 7 سال از زيباترين سالهای زندگيم را ساختند:

اين صبح، اين نسيم، اين سفره مهيا شده سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند... يکی شدند و يگانه
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمديم
اول فقط يک دل دل بود. يک هوای نشستن و گفتن
يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهم ساده
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم
بعد يکصدا شديم. هم آواز و هم بغض و هم گريه؛ همنفس برای باز تا هميشه باهم بودن
برای يک قدم زدن رفيقانه، برای يک سلام نگفته، برای يک خلوت دل خاص، برای يک دل سير گريه کردن...
برای همسفر هميشه عشق... باران!
باری ای عشق، اکنون و اينجا، هوای هميشه ات را نمی خواهم
... نشانی خانه ات کجاست؟!

(شعر از سيد علی صالحی)

                                      7:28 AM

Saturday, June 28, 2003

امروز بعد از امتحان، بدجور هوای بيرون رفتن به سرم زده بود... (اول فقط يک دل دل بود، يک هوای نشستن و گفتن، يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن) اما هرچی گشتم کسی رو پيدا نکردم که باهم بريم... (گفتند يافت می نشود، جسته ايم ما) اين بود که تنهايی زدم بيرون... (تنهاييم، باهم، ولی تنها) واسه خودم رفتم اون پارک نزديک خونه مون که تازه افتتاح شده و خيلی هم فضای مناسبی داره برای ورزش کردن. و شروع کردم به دويدن... (دويدن، احساس آزادی کردن، رها شدن، رسيدن) آدمها زياد بودند، اول زياد نگاهشون می کردم. اولش هنوز برام مهم بود چه جوری در موردم فکر کنند... (وقتی کسی هدفی غير از آنکه همه دارند دنبال کند، يا می گويند خداست و يا شيطان) اما کم کم اون هم اهميتش رو برام از دست داد... (آسمان مال من است... چه اهميت دارد گاه اگر می رويند قارچهای غربت) خودم بودم و خودم. در سکوت محض درونم، تنها و رها... (و باد، که آزادانه در سکوت تنهايی خويش می وزد، بی هيچ قيد و بندی) شايد فقط نيم ساعت دويدم اما مثل يک روز کامل بود. انگار در زمان و مکان گم شده بودم... ( آدم تا گم نشود، خودش را پيدا نمی کند.) بهرحال تجربه خيلی جالبی بود. اميدوارم که باز تکرار بشه!

                                      4:26 PM

Friday, June 27, 2003

باز هم يه عصر جمعه ديگه. باز هم يه دل گرفته ديگه... نه، اين گرفتگی رو هيچکس نمی تونه خوب کنه، به جز خودش...
آقا جون کی ميای؟؟؟

                                      12:14 PM

وقتی دلت قد يه دنيا بگيره و کسی نباشه که کمکت کنه، بايد چيکار کنی؟ بدتر از اون وقتی که دلت قد يه دنيا بگيره و کسی هم باشه که بتونه کمکت کنه، اما اصلا نفهمه تو دلت گرفته، بايد چيکار کنی؟ يا بدتر از اون وقتی که دلت قد يه دنيا گرفته و کسی هم باشه که بتونه کمکت کنه و بفهمه هم که دلت گرفته، اما ندونه چطوری بايد کمک کنه، بايد چيکار کنی؟ يا شايد حتی از اون هم بدتر وقتی دلت قد يه دنيا گرفته و کسی هم باشه که کمکت کنه و بفهمه هم که دلت گرفته و بدونه هم که چطور بايد کمک کنه اما نخواد کمک کنه، اون موقع بايد چيکار کنی؟؟!

                                      12:08 PM

Thursday, June 26, 2003

اين روزها Blogger داره تغييراتی روی سيستم خودش اعمال می کنه که باعث شده بر و بچه های فارسی نويس blogspot دچار مشکل بشن. يعنی بعد از اينکه تغييرات روی وبلاگ اعمال می شه، با اولين publish که می کنيم می بينيم تمام نوشته های قبلی به صورت حروف عجيب و غريب دراومده! چی کار ميشه کرد؟! خيلی ساده ست: به محض اينکه ديديد صفحه edit وبلاگتون قيافه اش عوض شده، قبل از publish کردن مطلب جديد، اين کار رو انجام بديد:
در قسمت بالا سمت راست صفحه، روی Settings کليک کرده و بعد Formatting رو انتخاب کنيد. تنظيمات مربوط به نحوه نمايش مطالب در اين بخش هست. به قسمت Encoding توجه کنيد. بايد روی Universal (Unicode UTF-8) تنظيم شده باشه که نشده! شما اين تغيير رو انجام بديد. در ضمن دقت کنيد که بقيه تنظيمات مثل Time Zone و ... درست باشه. اگر نيست درستش کنيد. و سپس روی Save Changes در قسمت پايين همين صفحه کليک کنيد.
حالا می تونيد به قسمت Post برگرديد و مطلب جديد رو پابليش کنيد.
يک مزيت کوچولوی اين سيستم اينه که هنگام نوشتن مطلب، لازم نيست حتما صفحه روی unicode باشه. چون در جای ديگه اين تنظيمات انجام شده و encoding صفحه هرچی که باشه نوشته شما بصورت unicode نمايش داده خواهد شد.

                                      4:16 PM

23 ساله که تو اين خونه زندگی می کنم. يعنی از وقتی به دنيا اومدم! از همون اول يک همسايه خوب داشتيم. يه خانم و آقای ميانسال. از وقتی يادمه بهشون می گفتم عمه و عمو. يه جوری بود که تا وقتی بزرگ نشدم نفهميدم که اونها عمه و عموی واقعيم نيستند. دوستشون داشتم... روزها گذشت و من بزرگ شدم. من بزرگ شدم و اونها پير... چند سال پيش بود که عمو بيمار شد. مشکل ريه داشت. اما خوشبختانه خوب مقاومت می کرد. بيخودی که برای خودش ابهتی نبود تو ساختمون! گهگاه می ديدمش. می ديدم که کم کم ضعيف ميشه و لاغر... اين اواخر نمی تونست از کپسول اکسيژن جدا بشه. يه پاش خونه بود و يه پاش بيمارستان... تا امشب... هوا هنوز تاريک نشده بود که عمو رها شد، از تمام رنجها و دردها، از تمام غصه ها و تنهايیها. و از عمق سياهی به سمت سپيدی مطلق رفت...

                                      2:46 PM

Tuesday, June 24, 2003

می آيی و ميرود
ميروی و می آيد
اين جهان چگونه است
که با تمام کوچکی اش
تا اين اندازه گنگ و پيچيده است؟

خسته شدم
از شعر گفتن هم
و از نوشتن هم
از ماندن
از ديدن
از شنيدن
دوست دارم جاری باشم
نمی گذارند
خسته ام کرده اند از اين همه تلاش بی فرجام
دوست دارم بروم
اگر بگذارند
اگر به حماقت مرا متهم نکنند
اگر به بهانه ديوانگی راهم را سد نکنند
دوست دارم جاری شوم...

                                      5:20 PM

دنيای جالبيست. يک زمان آنقدر تنها می شوی که از شدت تنهايی دوست داری سر به بيابان بگذاری و برای خود گريه کنی. و زمانی آنقدر اطرافت شلوغ ميشود که حتی وقتی برای خلوت کردن با دل خودت پيدا نمی کنی! يک زمان سرخورده از نداشتن حتی يک همدم، يک زمان مغرور از داشتن اينهمه دوست...
از تمام آنها که گاه به گاه دستم را ميگيرند تا از سکون تنهايی خارج شوم ممنونم.
ولی يک چيز فراموشم نمی شود. لحظه های تنها بودن و با خود بودن و با خدا بودن ارزشمندند. دلم را با تمنای رهايی هميشگی از غم تنهايی کوچک نمی کنم. فقط آرزو می کنم آنها که کنارم می نشينند و می مانند و همراهم می آيند، تنهايی مرا بفهمند و ارج نهند.

                                      6:14 AM

Monday, June 23, 2003

سرخورده نباش
فلم را بردار و دست به دامان شعر ببر
خدا کجاست مگر؟

پيوسته ز خويشتن بريدی
هم چاله و هم چاه ديدی
سرخورده نباش اگر شنيدی:
شاعر تو چه بيهوده دويدی!
نادان زمين خورده ی باور، هرگز نبرد به آسمان سر.

سرخورده نباش
زير آواز بزن، زخمه بر ساز بزن
پرده در پرده ی جان، سيبی از عشق بچين گاز بزن
بهر غم فردا، دل آزاد بخر.

(علی فلاح - "تو برای چشمه دريايی")

                                      3:16 AM

Saturday, June 21, 2003

تا وقتی مهربون باشی، تا وقتی بخوای به ديگران محبت کنی، تا وقتی که سعی کنی شرايط همه رو درک کنی و برای کارهای نادرستشون دليل بتراشی، تا وقتی به همه لبخند بزنی، تا وقتی تلاش کنی کسی رو ناراحت نکنی، تا وقتی غمخوار ديگران باشی و خلاصه تا وقتی بخوای با ديگران مثل کف دست ساده رفتار کنی، ديگران سوارت می شن. برات ارزش قائل نيستند. ازت سوء استفاده می کنند... خيلی متاسفم. اما واقعيت داره. اينکه ما جنبه خوبی رو نداريم. همينکه ببينيم کسی با تمام وجود دوستمون داره ازش می خوايم که همه چيزش رو بده تا عشقش به اصطلاح برامون اثبات بشه! همين که ببينيم کسی برامون شخصيت و احترام قائله، دچار اين توهم می شيم که واقعا شخصيت والايی داريم و اون شخص حتما خودش خيلی پايين تر از ماست که اينطور به ما احترام می گذاره و ديگه هر نوع توهينی که بخواهيم نثارش می کنيم! همين که ببينيم کسی هست که حاضره در مواقع سختی کنارمون باشه، هر موقع که می بينيمش از بدبختيهامون بهش ميگيم و موقع شادی و خوشحالی کاملا وجود چنين آدمی رو فراموش می کنيم. همين که ببينيم چند بار کار زشتی انجام داديم و دوستمون چيزی بهمون نگفته و ما رو بخشيده، اين اجازه رو به خودمون می ديم که اون کار رو هميشه انجام بديم و اين بار با اين احساس که کسی حق اعتراض هم نداره! و خلاصه اينکه وقتی ميبينيم کسی هست که خوب سواری ميده، حسابی ازش سواری ميگيريم!
شايد حق داريم! بايد از امکانات استفاده کرد!!!
اما اين دوران برای من ديگه تموم شد. يک زمانی خيلی ملاحظه اطرافيانم رو می کردم. زيادی سعی می کردم که شرايطشون رو درک کنم. هر کاری که می کردند حتی اگه من رو ناراحت می کرد به خودم می گفتم شايد من هم اگه جای او بودم اين کار رو می کردم. مدام تلاش می کردم خودم رو در موقعيت طرف مقابلم قرار بدم تا بتونم کارهای او رو توجيه کنم. همين می شد که حتی اگه کاری من رو ناراحت می کرد خيلی کم پيش ميومد که بيانش کنم و از طرف ايراد بگيرم. حالا بعد از گذشت اينهمه مدت دارم نتيجه اش رو می بينم. دارم می بينم که کار من فقط ديگران رو در انجام کارهای نادرستشون و در سوء استفاده هاشون گستاخ تر کرده. حالا می بينم که خودم اينجا دارم ميشکنم! (البته اصولا من شکستنی نيستم!) حالا می فهمم که ما تو دنيامون، به اون کسی احترام می گذاريم که ازش بترسيم!
پس حالا ديگه همه چيز فرق کرده. حالا ديگه دليلی نمی بينم که بخوام شرايط ديگران رو درک کنم. که بخوام بهشون کمک کنم. که بخوام با کسی دوست باشم. حالا من معامله می کنم: اون کسی که به من خوبی کنه خوبی می بينه، و کسی که بدی کنه بايد انتظار جوابش رو داشته باشه. نمی خوام بترسونم! دارم اطلاع ميدم! يک بار از همين تريبون اعلام کردم که لطفا پای مبارکتون رو از روی دم من برداريد! انگار کسی جدی نگرفت...
من همون آدمم. من عوض نشدم. فقط ديگه نمی خوام ادای آدم خوبها رو دربيارم. شخصيت درونی من که تغييری نکرده. اما من دوباره ميشم همون ساناز 2 سال پيش. همون سانازی که همه بهش احترام ميگذاشتند چون به قول خودشون عکس العملش پيش بينی نشده بود! می خوام برگردم به 2 سال قبل...

                                      1:09 AM

Wednesday, June 18, 2003

خانه ي ما همينجاست !
درست جنب حادثه ...
يك خيابان پايين تر از آشوب ...

اين روزها
كوچه يمان بوي تفرقه مي دهد ...
و مردم از هم فرار مي كنند !


اين روزها
سلام همه دشنام است و
احوالپرسي شان ناسزا ...


و من همچون هميشه ...
از همه جا بي خبر !


مادر دوست دارد درها بسته بماند !
بيم دارد از آنچه پشت در اتفاق مي افتد !
حق دارد !
خسته است از اين دست بازي ها و قرباني هايش ...


آري ...
و
مادر
هم او
كه تا ديروز
شريعتي را در گوشم زمزمه مي كرد ...
و سخن از عدالت و آزادي و برابري مي راند ...


امروز
گلسرخي
مي خواند !
و وحدت را فرياد مي زند !


” بايد كه دوست بداريم ياران !
فريادهاي ما اگر چه رسا نيست
بايد يكي شود ... “ *


و نمي دانم چرا
اين روزها
دوست دارم ...
بلند بلند بخوانم :


بزن باران بهاران فصل خون است !


مادر ادامه مي دهد :


” شب كه مي آيد و مي كوبد پشت در را
به خودم مي گويم :
ما همين فردا ...
كاري خواهيم كرد
كاري كارستان !! “ *


موتور سوارها ... كوچه را گرفته اند !


مادر مي خواند :


” پدر آرام باش !
مرگ را مي بريم
با هر چه آرزوست ...


مثل هميشه پدر بيدار باش !
در طلوع آفتاب فردا ،
پيراهن سرخ تو را ، من خواهم افراشت !


آنها خوب تو را مي شناسند
تو را كه زمانه ي بيداري
آنها هر روز تو را مي كشند ...
مي كشند !!


آنها هر روز تو را
آنها هر روز خون تو را
پاك مي كنند ...


آنها اما نمي دانند
پيراهن سرخ تو ، تن به تن !
در ميان ما خواهد گشت ...


پدر ! آرام باش ...
ما تو را امروز با خون مي نويسيم
ما تو را هر روز مي نويسيم ... “ *


و من
اين روزها
اسير دام تضاد شده ام !


سرشار از ديكانستراكشن دريدايي !


اين هماني و اين نه آني ...
هم اين .. هم آن !
نه اين ... و نه آن !


من نمي دانم حق با كيست !
من نمي دانم چه مي خواهم !

زيبا را دوست دارم
اما با زشت دشمني ندارم !
خوب را مي پرستم !
اما اگر بدي هم باشد ...


اين روزها ...
من يك ديكانستراكشنم !!
سرشار از تضاد ...
مملو از چندگانگي !


مادر از بابك خرم مي گويد !
و من هنوز نمي دانم !


مادر
ميرزا كوچك خان را مي ستايد !
و باز هم نمي دانم !


ديگر حتي خود را نمي شناسم !
من يك ديكانستراكشنم !!


كوچه بوي تفرقه مي دهد ...


خانه ي ما اينجاست ...
در قلب حادثه !


اما من بي خبرم !!
و چه خوب است بي خبري ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــ
* خسرو گلسرخي

[ از: حديث عشق ]

                                      11:36 AM

Tuesday, June 17, 2003

امشب باز برق منطقه ما رفته بود. نشستم در اتاقم. همه جا تاريک بود. تاريک تاريک. طبق معمول، فکر مجالم نداد که با خودم خلوت کنم! نفهميدم چقدر گذشت فقط حس کردم هوا روشن شده. خواستم از جايم بلند بشم که ديدم هنوز همه جا تاريکه، هنوز برق نيومده، هنوز همه جا پر از سياهيه... اما فکر من، من رو از اين سياهی ها دور نگه داشت. من رو برد به دنيای روشنی که تاريکی در اونجا معنا نداره... چقدر خوبه که روياهامون رو هميشه زنده نگه داريم.
برای دوست جونم:

روياهايت را دنبال کن
و پُر دل در جستجو
زيرا جستجوی همان روياهاست
که به زندگی ارزش زندگی می بخشد.

(ليندا دوپوی مور)

                                      3:51 PM

Monday, June 16, 2003

يه نفر به من کمک کنه. حالم خيلی بده. الان که دارم اينا رو می نويسم غير از اينکه هوا خيلی گرمه و من دارم شرشر عرق می ريزم و نفسم تنگ شده، کلی مشکلات ديگه هم دارم که بعضی هاش اصلا قابل بيان نيستند. بعضياش رو که قابل بيان هستند بهتون می گم که هرکدومتون حس کرديد می تونيد کمکی بکنيد، لطفتون رو شامل حالم کنيد!
1- فردا امتحان دارم و هيچی نخوندم.
2- شديدا گرممه!
3- از هفته ديگه امتحانات به صورت جدی شروع می شه و من احساس حالت تهوع دارم!
4- شديدا گرممه!
5- اون خيال خوشی که برای به تعويق افتادن امتحانات داشتم به طرز فجيعی له شده!
6- شديدا گرممه!
7- دلم براش تنگ شده.
8- شديدا گرممه!
9- دوستم حالش بده و اصلا معلوم نيست يک دفعه چش شده.
10- شديدا گرممه!
11- کلی پروژه بايد تحويل بدم که نصفش رو انجام ندادم و نصف ديگه رو هم با خون دل و در آخرين لحظه انجام دادم که تمام انرژيم رو ازم گرفته.
12- شديدا گرممه!
13- می گن اين عدد 13 نحسه. برای من که تاحالا نبوده.
14- شديدا گرممه!
15- نمی دونم چرا اما به طور کلی حالم خيلی بده :(
16- شديدا گرممه!
17- اينهمه شماره گفتم يعنی يکی نيست که بتونه به من کمک کنه؟!

                                      3:06 PM

Sunday, June 15, 2003

راستی بد نيست برای آشنايی بيشتر با برادرانمون يه نگاهی هم اينجا بيندازيد!

                                      4:12 PM

- امشب طرفهای ما آرومتر شده. نمی دونم کل تهران آروم شده يا اينکه مردم رفتند جاهای ديگه؟
- ديشب خيلی جالب بود، حدود 10-12 تا جوون اومده بودن تو خيابون و هر چند دقيقه يک بار شروع می کردند به سوت کشيدن و دست زدن! سوت کشيدن رو ميشد توجيه کرد اما صدای دست و خنده های بعدش نشون می داد که اينها همه چيز رو شوخی گرفته اند!
- نامه ابراهيم نبوی به رهبر رو خونديد؟
- امشب چقدر صدای آژير آمبولانس مياد.

                                      3:09 PM

Saturday, June 14, 2003

اوضاع کشور خيلی بدتر از اونی شده که فکر می کردم. نه فقط در تهران، که در خيلی از شهرهای ديگه هم مردم ريختند توی خيابونها و دارن دق و دلی اين چند سال رو خالی می کنند. ولی به قول عمو رضا فريادشون بيشتر از سر نارضايتيه تا چيز ديگه. نيروهای جان بر کف انصار هم سوار بر موتورهاشون دارن با مردم مقابله می کنند و نيروی انتظامی ظاهرا در اين سه شب فقط نقش واسطه رو بازی کرده و سعی کرده اصطکاک مردم و انصار رو به حداقل برسونه. هر گروه سياسی داره به نحوی از اوضاع به نفع خودش استفاده می کنه. مردم باز هم بازيچه هستند. اين بار بازيچه کی و چی خدا می دونه. اکثر دانشجوهای دانشگاههای سراسری امروز امتحاناتشون رو لغو کردند. خوابگاهها همچنان مورد هجوم افراد ناشناس قرار می گيره. گاز اشک آور، سنگ، باتوم، شيشه های شکسته، لاستيکهای آتش زده شده، بوق ماشينها، تعقيب و گريز موتورسوارها و ماشينها... کشور در هيجان جديدی غرق ميشه...

                                      2:03 PM

Friday, June 13, 2003

امشب حدود 7-8 تا موتور سوار ريختند تو کوچه بغلی ما، رفتند سراغ يه خونه. انگار از قبل نشون کرده بودند. داد می زدند "حزب االله" و تمام شيشه های اون خونه رو شکستند. 20 دقيقه ای طول کشيد تا کارشون تموم شد و رفتند.
من داشتم فکر می کردم اينها حزب الله نبودند. اينها اصلا خدا رو نمی شناختند. که اگر ذره ای، حتی قطره ای از اون دريای بيکران رو بشناسی، محاله که دست به چنين اعمالی بزنی، چه برسه به اينکه خودت رو حزب او هم معرفی کنی....

                                      6:07 PM

دهانت را می بويند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پويند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غريبی است نازنين...
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد

آقا ما يه بار از همينجا اعلام کرديم که قرمزته، اما اين آبی ها دوزاريشون نيفتاد! اين بار پس از برد شيرين و قابل پيش بينی تيم محبوبمان مجددا اعلام می کنيم تيم فقط پرسپوليس! ببينم حالا کدوم استقلالی جرات می کنه با ما کل بندازه؟!!

                                      2:13 PM

Thursday, June 12, 2003

ای انسانهايی که می دانيد اين روزها حال من خوش نيست! لطفا پايتان را روی دم مبارک من نگذاريد!

                                      1:51 PM

Wednesday, June 11, 2003

برخيز و راه بگشا
از رخوت و بهانه
تا اوج آشيانه
آنجا که نور اميد
روشن بود شبانه
برخيز و راه بگشا
لختی به خود بياويز
در غصه های لبريز
بايد بهار باشی
همواره نيست پاييز
برخيز و راه بگشا
هم بنده ای هم آزاد
حسرت مخور به ديروز
سلطان زندگی ها
فردای ديگری داد
برخيز و راه بگشا
آنگاه بوسه هايت
تقديم کهکشان باد!

(علی فلاح)

                                      2:46 PM

امروز حالم کمی بهتر شده. نمی دونم به خاطر کنفرانس خوبی بود که صبح ارائه دادم يا به خاطر گزارش کار آزمايشگاه که برخلاف انتظارم به موقع به استاد رسوندم؟ يا شايد به خاطر اين که ديروز عصر وقتی از دست دوستم عصبانی شدم تمام عصبانيتم رو بروز دادم و هيچی رو در خودم نريختم. يا به خاطر ديدن يک دوست خوب بود که حسابی دلم براش تنگ شده بود. شايد هم به خاطر اعتماد به نفسی باشه که اين روزها مرتب از طرف اطرافيان بهم داده می شه! اما می دونم، موثر ترين عامل، حرفهايی بود که صبح با خدا زدم.

                                      2:45 PM

تولدت مبارک دوست جون!

                                      2:44 PM

Tuesday, June 10, 2003

ماجرای من و تو
اشک بيهوده چشمان فراق
بازگشت من و ناله های داغ
رنگ دل، رنگ کلاغ
ماجرای من و تو
شهر اميد و ترنم های پاک
مثل ايوان مدائن پر ز خاک
به پريشانی آبستن قرقاول پير
ساده چون بوی پنير
لب عاشق به درنگ
لب معشوقه به چنگ
همه جا رنگ به رنگ و رقيبی چو پلنگ
اسب رويا پشت درهای قشنگ
من بی تو
دل تنگ.

اين شعر رو از کتاب "تو برای چشمه دريايی" نوشتم. شاعر "علی توده فلاح" همکلاسي من در دانشگاهه. شعرهاش هم مثل شخصيتش زيباست. باز هم از او خواهم نوشت.

                                      3:23 PM

Monday, June 09, 2003

امروز پيام مطلب خيلی خوبی نوشته، مطلبی که بدجور داغ دلم رو تازه کرد. مطلبی که اشکم رو در آورد. مطلبی که انگار از ته دل من نوشته شده... بعد ياد نوشته يکی از دوستان قديميم افتادم:

هنوز کودک کوچکی هستم که در گير و دار زندگی و افکار کودکانه ام ناشيانه دست و پا می زنم. آموزگار زندگيم سالها به من آموخت که دودو تا در درس زندگی هم می شود چهارتا. ولی من دوست داشتم دودو تا لااقل در درس زندگی بشود هفت تا، ولی نمی شد. هرچی حساب می کرديم دوباره دودو تا همان چهارتای قديمی بود. وقتی آموزگارم سوال کرد: دودو تا؟ با اينکه می دانستم می شود چهار تا ولی گفتم هفت تا! عصبانی شد، جريمه ام کرد. حالا هم دارم جريمه درس زندگيم را می نويسم: دودو تا چهار تا، دودو تا چهار تا... ولی هنوز هم دوست دارم که روزی دودو تا دور از چشم آموزگار بشود هفت تا!

(از: عارفان)

                                      12:49 PM

خدايا، با من چه می کنی که دمی آرام ندارم؟

                                      2:50 AM

Saturday, June 07, 2003

هيس! گريه نکن. بغض داری؟ قورتش بده! کسی نبايد اشک تو رو ببينه. کسی نبايد بفهمه. همه به اندازه کافی برای خودشون مشکلات دارن. نگذار با ديدن اشکهای تو ناراحتی ديگران بيشتر بشه. بخند! بخند تا شايد از خنده تو، ديگران هم لبخندی به لبشون بياد؛ تا شايد فراموش کنند اون چيزهايی رو که غمگينشون کرده. از ته دل بخند، تا نزديکترين کسانت هم نفهمند که داری بازی می کنی، تا برق شادی رو در چشمانت ببينند و خوشحال باشند. می دونم ته دلت چيز ديگری هست. اما به روی خودت نيار! حواست باشه دلت رو نبايد به زبون بياری، و نه حتی به چشم! دل برای اين دل شده که توی سينه مخفيه. اگر قرار باشه هرجايی ظاهرش کنی، ديگه دل نيست. پس حواست باشه. حواست باشه که هيچکس نبايد اشکهای تو رو ببينه، که هميشه بخندی...

                                      3:43 PM

Thursday, June 05, 2003

آبی دريا غدقن
من غدقن تو غدقن...
آخ جون! من کلا يک جور کشش نسبت به چيزهای غدقن احساس می کنم! پس پيش به سوی آبی دريا، پيش به سوی من، به سوی تو...

پ.ن: بالاخره نمرديم و نيروی انتظامی ما رو هم گرفت!

                                      3:14 PM

Wednesday, June 04, 2003

دلم حرف تازه می خواد. يعنی هيچ کس نيست که بتونه برام حرفهای تازه بزنه؟؟؟

                                      2:59 PM

رستنی ها کم نيست
من و تو کم بوديم
خشک و پژمرده و تا روی زمين خم بوديم

گفتنی ها کم نيست
من و تو کم گفتيم
مثل هذيان دم مرگ از آغاز چنين درهم و برهم گفتيم

ديدنی ها کم نيست
من و تو کم ديديم
بی سبب از پاييز جای ميلاد اقاقی ها را پرسيديم

چيدنی ها کم نيست
من و تو کم چيديم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی بی سبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسيديم

خواندنی ها کم نيست
من و تو کم خوانديم
من و تو ساده ترين شکل سرودن را در معبر باد، با دهانی بسته وامانديم

من و تو
خم نه و درهم نه و کم هم نه
می بايد باهم باشيم

من و تو حق داريم
در شب اين جنبش نبض آدم باشيم
من و تو حق داريم
که به اندازه ما هم شده باهم باشيم

گفتنی ها کم نيست...

(؟)

                                      10:07 AM

Tuesday, June 03, 2003

يک خستگی فوق العاده زياد! چرا؟ من فقط 2 روز از صبح تا شب در حال دويدن بودم! چقدر کم جنبه شدم. قبلنا طاقتم بيشتر از اين حرفها بود. اصلا خوشم نيومد!

پ.ن 1: جشن تولد يه خواهر زاده 8 ساله با کلی دختر کوچولوی 8 ساله و يه خانوم معلم ناز، به اندازه يک مسافرت يک هفته ای به آدم انرژی می ده!
پ.ن 2: خودم می دونم که مدل نوشتنم عوض شده. دليلش رو نمی دونم فقط می دونم نوشتنم اينجوری مياد!! به احتمال قريب به يقين به زودی به حالت عادی برخواهم گشت!
پ.ن 3: دلم می خواد باهاش بيشتر حرف بزنم. حيف که درگير زندگی خودشه. (منظورم يکی از دوستان قديميمه. لطفا فکر انحرافی هم نکنيد!)
پ.ن 4: خسته ام. بدجور...

                                      2:09 PM

Monday, June 02, 2003

...
معنی: سه نقطه و ديگر هيچ!

پ.ن 1: ساعت 11:30 شب در خيابانهای گيشا به دنبال کادوی تولد برای يک دختر 8 ساله بودن، عجب عالمی دارد!
پ.ن 2: من اصلا 10 روز ديگر نبايد يک پروژه خفن تحويل بدهم!
پ.ن 3: اينقدر که نوشتم پ.ن ياد کتاب "رونوشت بدون اصل" از نادر ابراهيمی افتادم. من 6-7 سال پيش خواندمش. کتاب خوبی است.

                                      3:51 PM

Sunday, June 01, 2003

وقتی با خودت خلوت می کنی، وقتی تنهايی رو تجربه می کنی، وقتی از بين تمام دور و بری ها باز هم فقط تو می مونی و تو؛ اون موقع هست که کم کم می فهمی "خود" واقعيت کجاست و چه جور شخصيتی داره!

                                      3:21 PM