|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Saturday, June 28, 2003 امروز بعد از امتحان، بدجور هوای بيرون رفتن به سرم زده بود... (اول فقط يک دل دل بود، يک هوای نشستن و گفتن، يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن) اما هرچی گشتم کسی رو پيدا نکردم که باهم بريم... (گفتند يافت می نشود، جسته ايم ما) اين بود که تنهايی زدم بيرون... (تنهاييم، باهم، ولی تنها) واسه خودم رفتم اون پارک نزديک خونه مون که تازه افتتاح شده و خيلی هم فضای مناسبی داره برای ورزش کردن. و شروع کردم به دويدن... (دويدن، احساس آزادی کردن، رها شدن، رسيدن) آدمها زياد بودند، اول زياد نگاهشون می کردم. اولش هنوز برام مهم بود چه جوری در موردم فکر کنند... (وقتی کسی هدفی غير از آنکه همه دارند دنبال کند، يا می گويند خداست و يا شيطان) اما کم کم اون هم اهميتش رو برام از دست داد... (آسمان مال من است... چه اهميت دارد گاه اگر می رويند قارچهای غربت) خودم بودم و خودم. در سکوت محض درونم، تنها و رها... (و باد، که آزادانه در سکوت تنهايی خويش می وزد، بی هيچ قيد و بندی) شايد فقط نيم ساعت دويدم اما مثل يک روز کامل بود. انگار در زمان و مکان گم شده بودم... ( آدم تا گم نشود، خودش را پيدا نمی کند.) بهرحال تجربه خيلی جالبی بود. اميدوارم که باز تکرار بشه! |
|||||