زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Saturday, June 28, 2003

امروز بعد از امتحان، بدجور هوای بيرون رفتن به سرم زده بود... (اول فقط يک دل دل بود، يک هوای نشستن و گفتن، يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن) اما هرچی گشتم کسی رو پيدا نکردم که باهم بريم... (گفتند يافت می نشود، جسته ايم ما) اين بود که تنهايی زدم بيرون... (تنهاييم، باهم، ولی تنها) واسه خودم رفتم اون پارک نزديک خونه مون که تازه افتتاح شده و خيلی هم فضای مناسبی داره برای ورزش کردن. و شروع کردم به دويدن... (دويدن، احساس آزادی کردن، رها شدن، رسيدن) آدمها زياد بودند، اول زياد نگاهشون می کردم. اولش هنوز برام مهم بود چه جوری در موردم فکر کنند... (وقتی کسی هدفی غير از آنکه همه دارند دنبال کند، يا می گويند خداست و يا شيطان) اما کم کم اون هم اهميتش رو برام از دست داد... (آسمان مال من است... چه اهميت دارد گاه اگر می رويند قارچهای غربت) خودم بودم و خودم. در سکوت محض درونم، تنها و رها... (و باد، که آزادانه در سکوت تنهايی خويش می وزد، بی هيچ قيد و بندی) شايد فقط نيم ساعت دويدم اما مثل يک روز کامل بود. انگار در زمان و مکان گم شده بودم... ( آدم تا گم نشود، خودش را پيدا نمی کند.) بهرحال تجربه خيلی جالبی بود. اميدوارم که باز تکرار بشه!

                                      4:26 PM