زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Thursday, September 28, 2006

دارم لينکهای کنار وبلاگ رو سر و سامون می دم. يک نفر به دوستان وبلاگيم اضافه شده، يکی دو نفر آدرسشون رو عوض کرده اند، اما غم انگيز اينه که خيلی ها ديگه نمی نويسند. ماههاست که ميام روی لينک وبلاگشون کليک می کنم و می بينم که آخرين پست، همون نوشته ی خداحافظی شونه. اما انگار دلم نمياد اسمشون رو از توی خونه ام بردارم. مدتها با نوشته هاشون زندگی کرده بودم... اما فکر می کنم کار درست اين باشه که با واقعيت ننوشتنشون مواجه بشم. لينک های راکد رو برمی دارم تا به جاشون وبلاگ های جديد رو که پُرند از انرژی نوشتن جايگزين کنم.

                                      5:56 PM

Wednesday, September 27, 2006

يک بار، حدود دوازده سال پيش، نزديکترين د وستم برام چيزی نوشت که هيچوقت از خاطرم محو نمی شه. چون هرقدم که تو زندگی جلو می رم درستی حرفش بيشتر و بيشتر برام ثابت می شه. اصل حرفش اين بود که کبوتر با اين که از سر بام می پره و می ره، اما در نهايت برمی گرده به همون جايی که اهلی شده بود، چون دلش بند همون جاست...
حکايت من و اين وبلاگه. هر کاری کردم توی يک وبلاگ ديگه بنويسم نشد. انگار تنها جايی که احساس آرامش می کنم همين زندگی ساده اما زيباست که خودم ساختمش و چهار ساله که دارم باهاش زندگی می کنم. گيرم خيلی اوقات مثل بچه کبوترها از اينجا پر کشيده باشم که چيزهای جديدتر تجربه کنم اما هر بار بر می گردم. اين بار هم برگشتم! آرشيوم رو کم کم منتقل می کنم. همين جا می مونم :)

                                      1:21 PM

Tuesday, September 26, 2006

اومديم سفر، يک سفر طولانی از شرق به غرب. فعلا توی کنفرانس کيهانشناسی هستيم و بعد از اون قراره يک هفته حسابی از تعطيلات لذت ببريم.
کنفرانس جای جالبيه. مردم از همه جای دنيا جمع می شن يک جا تا در مورد کار مشترکشون با هم حرف بزنند و از هم چيز ياد بگيرند. حتی برای من که هيچی از حرفهای اخترفيزيکی اينها سرم نمی شه فقط ديدن مردم با رفتارهای متفاوت، لهجه های مختلف و قيافه های متنوع خيلی جالبه.
کاش ايران هم يک کم مرزها رو بيشتر باز می گذاشت. کاش برای جذب مردم از کشورهای مختلف دنيا به ايران -چه در زمينه علمی و هنری، چه گردشگری- فقط يک ذره تلاش می کرديم. اونوقت می شد ديد که همه ی مردم شبيه ما هستند. اونوقت شايد ديگه کسی فکر نمی کرد "خارجی" يعنی يک آدم بی شاخ و دم. شايد می فهميديم که "خارج" بهشت نيست. شايد می فهميديم اين کشورهايی که اين همه اسمشون رو شنيديم و نهايت آرزوی خيلی هامون شده، کشورهايی هستند نه لزوما بهتر و زيباتر و پولدارتر و با امکانات بيشتر از ايران، که شايد حتی ما از خيلی لحاظ از اونها بهتر باشيم و خوشبخت تر.
کاش از گفتگوی تمدنها نمی ترسيديم. کاش مرزها رو باز می گذاشتيم. شايد اون وقت قدر ايرانمون رو بهتر می دونستيم...

                                      12:45 PM

Friday, September 22, 2006

بابا توی اين آمريکا اصلا جنس آمريکايی پيدا نمی شه. واقعا سخته آدم بخواد از اينجا برای کسی سوغاتی ببره، چون هر مغازه ای می ری يا جنس چينی دارن يا مکزيکی! اونوقت ما فکر می کنيم ايران اوضاع خرابه!

                                      3:19 PM

Thursday, September 21, 2006

هم م م م م م م بالاخره گواهينامه رانندگی اينجا رو گرفتم!

پ.ن: تا وقتی ايران بودم فکر می کردم فقط توی ايران و کشورهای جهان سومه که خيلی از کارها به شخص بستگی داره نه به قانون. امروز فهميدم هرجا انسان هست، با تمام خصوصيات خوب و بد انسانيتش، اين رابطه ها و بستگی کارها به شخص پشت ميز هم وجود داره، حتی توی آمريکا!

                                      11:24 AM

Wednesday, September 20, 2006

امروز به مناسبت اولين سالگرد ازدواجمون برای خودمون دوربين ديجيتال خريديم! اين اولين دوربين ديجيتالمونه و حالا داريم هيجان داشتنش رو تجربه می کنيم چون به نظرم کاملا زندگی آدم رو عوض می کنه. برای من که عاشق عکس گرفتن هستم اين که بتونم از هر صحنه ای هزار تا عکس بگيرم بدون اينکه برای ديدن و انتخاب بهترينشون بخوام کلی پول چاپ عکس بدم خيلی تجربه جالبيه. هرچند استفاده از دوربين های غيرديجيتال يک لذت ديگه ای داره، بخصوص اگه کنون باشه و تو هم ای همچين استعدادی در هنر عکاسی داشته باشی! اما برای سفری که در پيش داريم داشتن دوربين ديجيتال يک جورايی واجب به نظر می رسيد که خب، حالا ما داريمش!

                                      11:17 AM

Monday, September 18, 2006

امروز با دوستانم (توی جمعمون از ژاپنی و کره ای گرفته تا ترک و اسپانيايی و ... همه جوره داشتيم! ) صحبت اين بود که کی داستان می نويسه يا شعر می گه؟ من هم گفتم گهگاهی شعر می نويسم که يکدفعه ديدم همه گفتند تو بايد هم شعر بگی، از بس زبون شما قشنگه! و کلی از زيبايی زبان فارسی حرف زدند. البته من هم کم نگذاشتم و کلی پز دادم!
خداييش زبانی قشنگتر و شيرينتر از فارسی سراغ داريد؟

                                      6:26 AM

Sunday, September 17, 2006

نه اينکه بيخيال نوشتن شده باشم، فقط سرم خيلی شلوغ شده! داريم يه سفر دو هفته ای می ريم ساحل غربی و اين چند روز همه اش داريم خريد می کنيم. اولين باری هست که دو نفری توی آمريکا سفر می ريم. احساس جديد و جالبيه :)

                                      2:10 PM

Thursday, September 14, 2006

امروز با يکی از بچه ها در مورد ايران حرف می زديم. طرف از وقتی 11 سالش بوده اومده آمريکا اما اونقدر حس ايرانی بودن داره که من تابحال فکر می کردم تازه يکی دو ساله که اينجاست! برام جالب بود. خيلی ها رو ديده ام که حتی در سنين بالاتر از ايران خارج شده اند اما حالا هيچ احساس پيوندی با ايران ندارن و کاملا خودشون رو "خارجی" می دونند. فکر می کنم تنها چيزی که باعث اين تفاوت می شه خانواده است. خانواده اگه بخواد می تونه کاری کنه که فرزندش به ايرانی بودن افتخار کنه يا شرم بدونه که جايی بگه مال کجای اين دنياست. متاسفانه مورد دوم کم نيست.

                                      1:57 PM

Wednesday, September 13, 2006

نمی دونم سايت بازتاب رو می خونيد يا نه. البته من هم هر ازچند گاهی بهش سر می زنم. اين مطلبش در مورد مسجد جمکران به نظرم ارزش خوندن و فکر کردن داره:

" ... اساس بناي مسجد جمكران، نقل مكاشفه يا روياي كشاورزي به نام «حسن بن مثله جمكراني» است و در هيچ يك از روايات ائمه معصومين(ع)، سخني از آن به ميان نيامده و بسياري از فضايل تبليغ شده درباره مسجد جمكران، از جمله نماز چهل سه‌شنبه پياپي در آن، از فضايل مربوط به مسجد «سهله»، واقع در شهر كوفه است...
موج به وجود آمده تبليغات درباره مسجد جمكران كه در چند سال اخير شدت يافته، موجب شده است تا بسياري از مردم با اعتقادات غير واقعي چون ملاقات امام زمان(عج)، با بيتوته كردن سه ، پنج يا هفت روز در مسجد جمكران، در اين مسجد حضور يابند كه موجب بروز بسياري از مشكلات بهداشتي، فرهنگي و اجتماعي براي مسجد جمكران و شهر قم شده است...
روزنامه «جمهوري اسلامي» نيز در سرمقاله امروز خود، با انتقاد از اين پديده نوشته است: وقتي ما مسجد جمكران را تا آنجا از نظر تقدس بالا مي‌بريم كه از مساجدي مثل مسجدالحرام، مسجدالنبي، مسجد قبا، مسجدالاقصي، مسجد كوفه و مسجد سهله نيز با فضيلت‌تر جلوه مي‌كند و بر مشاهده مشرفه نيز تقدم مي‌يابد و اعلام مي‌كنيم كه حدود سه ميليون نفر در شب و روز نيمه شعبان به زيارت اين مسجد آمده‌اند و با تبليغات بي‌سابقه، خيل مردم تشنه معنويت را از نقاط مختلف كشور به جمكران مي‌كشانيم و سخنان مداحاني را مي‌شنويم كه به مردم وعده مي‌دهند در اينجا امام زمان، عليه السلام را زيارت خواهند كرد و از اينجا، حاجت روا برخواهند گشت و البته مي‌دانيم كه نه زيارتي در كار است و نه اتفاق ديگري مي‌افتد، انتظار داريم در دراز مدت اين مردم چقدر به اين تبليغات معتقد بمانند و پايه‌هاي فكري آنان دچار لرزش و پوكي نشود؟
مسجدي كه بر اساس يك خواب ساخته شده، حداكثر اين است كه مثل ساير مساجد محترم است، اما بر چه مبنايي اين همه تبليغات و معجزه و كرامت براي آن مي‌سازيم و به خورد خلق‌الله مي‌دهيم؟ ... "

                                      9:17 AM

Tuesday, September 12, 2006

شرق هم توقيف شد. و لابد همه شما تا بحال فهميده ايد چرا: باز هم يک کاريکاتور ديگه! البته به نظر من خوبه که آدم (روزنامه نگار، کاريکاتوريست يا هر چيز ديگه) به جز شجاع بودن کمی هم عاقلانه عمل کنه. منظورم اين نيست که خدای نکرده شرقی ها چی! اما من هم به محض ديدن کاريکاتور اون فکری رو کردم که نبايد می کردم.
ظاهرا شرق صفحه مربوط به اين کاريکاتور رو از توی آرشيوش هم برداشته اما خدا سايه بی بی سی رو از سر ما کم نکنه! اگه هنوز عامل توقيف شرق رو نديديد اينجا رو از دست نديد.
پ.ن: همين الان متوجه شدم يکی ديگه از تخلفات شرق، تمجيد از بی بی سی بوده. بنده همينجا هرگونه تمجيد و تعريف از اين رسانه مستهجن را تکذيب، مراتب انزجار خويش را نسبت به آن ابراز می دارم. والا!

                                      4:57 AM

Monday, September 11, 2006

کسی می دونه چه جوری می شه با Microsoft Office Publisher 2003 کار کرد؟ برای طراحی وبلاگ عادت داشتم با Front Page کار کنم اما اينجا ظاهرا پيدا نمی شه و نسخه های جديدتر ويندوز همه از publisher استفاده می کنند. (دارم برای وبلاگ جديدم قالب خوشگل درست می کنم، اگه بشه!) مشکل اصلی اينه که نمی دونم چه جوری به کد HTML صفحه دسترسی پيدا کنم.
لطفا کمک!

                                      10:12 PM

امروز روز هيجان انگيزی برای من بود. يکی از دوستانم (که تازه باهم آشنا شديم) کمتر از يک ماهه که به اينجا اومده و هنوز با محيط آشنا نيست برای همين بهش پيشنهاد کردم که امروز باهم بريم بيرون تا به اصطلاح شهر رو نشونش بدم.
هوا که عالی بود. از گرمای تابستون ديگه هيچ خبری نيست و شبها حتی هوا سرد می شه. البته ما بعدازظهر بيرون بوديم و هوا آفتابی و خنک بود. برای اولين بار بود که می خواستم راهنمای کسی باشم اون هم توی آمريکا! خودم تازه 6 ماهه که اينجا زندگی می کنم. تجربه خيلی جالبی بود چون باعث شد به ياد بيارم خود ما 6 ماه پيش زندگيمون چه جوری بود، چقدر وسايل زندگی کم داشتيم، و حالا توی اين مدت کم چقدر تونستيم به زندگيمون برسيم و چقدر چيز ياد بگيريم.
داشتم فکر می کردم هيچکدوم ما واقعا نمی تونيم به درستی تصور کنيم که چند ماه يا چند سال بعد به کجا می رسيم. خيلی هيجان انگيزه که فکر کنيم در آينده مسلما پيشرفته تر از حالا خواهيم بود اما بايد اين رو در نظر بگيريم که هميشه احتمال سقوط هست. ممکنه اوضاع از اينی که الان هست بدتر بشه. من فکر می کنم وقتی انسان احساس خطر بکنه بيشتر تلاش می کنه تا به جاهای بالاتری برسه تا وقتی که حس کنه به طور طبيعی روند صعودی طی می کنه.

                                      12:55 PM

Friday, September 08, 2006

هميشه فکر می کردم دختر يک آدم مهم بودن بايد خيلی سخت باشه، اينکه مثلا دختر رئيس جمهور باشی. ديروز نظرم برای خودم اثبات شد!
خاتمی اومده آمريکا و قرار بود در کليسای ملی واشينگتن سخنرانی کنه. برای من و امير سخت بود که بنشينيم خاتمی بياد نزديکيهای ما چند جا سخنرانی بکنه و بره و ما همچنان سر جامون نشسته باشيم! اين بود که رفتيم واشينگتن. اولين سفرمون بعد از ورود به آمريکا جالب بود و البته پر از تجربيات عجيب اما مفيد. انتظار داشتم سخنرانيش مثل سخنرانی در شيکاگو برای مسلمانان هيجان انگيز باشه ولی به محض ورود به کليسا فهميدم اينجا مراسم خيلی رسمی تر خواهد بود. هرچند دست زدن مردم پس از سخنرانی اونقدر طولانی شد که مشخص بود خاتمی هنوز (و شايد برای هميشه) يک شخصيت محبوب جهانی است، چه ما خوشمون بياد چه مثل ايرانيان معترضی که جلوی در کليسا عليه خاتمی و حکومت ايران جمع شده بودند، بدمون بياد!
بعد از سخنرانی با يک جمع ايرانی که تازه باهاشون آشنا شده بوديم برای شام رفتيم رستوران تایلندی (جای شما خالی) و ليلا، دختر خاتمی، هم به خاطر آشنايی با چند نفر از دوستان با ما اومد. ديدنش، و فقط ديدنش، برای من هيجان خاصی نداشت جز يادآوری روزهای شيرين مدرسه. اما جالب بود ديدن کسانی که برای کنار او نشستن و حرف زدن با او و خلاصه جلب توجه دختر رئيس جمهور سالهای قبل چه ها که نمی کردند...
ياد شونزده آذر دو سال پيش افتادم. روزی که خاتمی برای آخرين بار به عنوان رئيس جمهور با دانشجوها صحبت کرد و دانشجويان قدرنشناس ما -که متاسفانه بيشترشون از اعضای دفتر تحکيم وحدت بودند- اونچنان به او پريدند و اين اصلی ترين تشکل روشنفکر دانشجويی هم در بيانيه اش نوشت: "خاتمی از دانشگاه آغاز کرد و در دانشگاه پرونده خود رابه پايان رساند و دانشجويان همان گونه که در آغار رياستش نقش آفرين بودند، پيشگام پايانش نيز بودند."
نمی دونم چرا فکر می کنم اون حرکت ها در سالهای آخر خاتمی با اين سر و کله شکستنها برای جلب توجه دخترش، توسط همون دسته از آدمها، اصلا جور در نمياد.
آدم وقتی دختر يک شخصيت مهم باشه خيلی سخت می تونه بفهمه کدوم يکی از نزديکانش به خاطر خود خودش باهاش دوست شده و کدوم يکی به خاطر موقعيتی که توش قرار گرفته... خوشحالم که هميشه يک آدم عادی بودم، کسی که می تونه برای هميشه روی دوستانش حساب کنه نه فقط مواقعی که پدر يا مادرش "آدم مهم" هستند!

                                      11:55 AM

Thursday, September 07, 2006

دلم دوباره هوای نوشتن کرده. دوست دارم وبلاگم رو آب و جارو بزنم و باز شروع کنم به نوشتن. بعد از ماهها دوباره حس می کنم که حرفهايی برای گفتن دارم. اما به قول شريعتی:

حرفهايی هست برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمی گوييم
و حرفهايی هست برای نگفتن
حرفهايی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند
...
حرفهای خوب و اهورايی همين هايند
و سرمايه هر کسی
به اندازه حرفهايی است که برای نگفتن دارد...

با خودم فکر می کنم تا کجا آدم بايد سرمايه جمع کنه؟ سرمايه ی "حرفهای نگفتنی". سرمايه ای که پس از رفتنت نابود خواهد شد. من فکر می کنم به قول مصدق:

حرف را بايد زد
درد را بايد گفت

و حالا تصميم به گفتن دارم...
دارم اسباب کشی می کنم به يک خونه ی جديد. بعيد می دونم به قشنگی اينجا بشه اما سعی خودم رو می کنم :)

                                      5:04 PM