زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Saturday, March 26, 2005

امروز ششمين روز بهاره. آدم چقدر احساس خوب داره وقتی که فصل بهار و گل و شکوفه و سرسبزی و آفتاب و نشاطه!
در دل من چيزی است، مثل يك بيشه ی نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم می‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه
دورها آوايی است، كه مرا می‌خواند!
اين روزها از آن روزهای پرشوره که می تونی همه کار بکنی. می تونی حتی اگه خواستی دوباره شعر بگی، يا می تونی تمام کينه های قديميت رو فراموش کنی و دوست بداری. می تونی رمز و راز آفرينش رو بفهمی. مهمتر از همه اينکه می تونی انسان باشی! البته به شرط اين که بخواهی!

                                      2:02 PM

Wednesday, March 23, 2005

سال نو رسيد. همراه با يک احساس تازه برای من، که آخرين ساليست که عيد در خانه ی پدرم هستم. نمی دانم احساس شيرينی بود يا تلخ! فقط می دانم يک لحظه -که بيشتر هم طول نکشيد- بغض گلويم را فشار داد و زود رها کرد! امسال برای من سال خيلی مهمی خواهد بود و اميدوارم همانقدر که مهم هست، شيرين و خوب و شاد هم باشد. آرزو می کنم که امسال برای همه ی ايرانيان سال خوبی باشد، سالی پر از شادی، تندرستی، پيروزی و خوشبختی.
نوروزتان مبارک :)

                                      5:04 AM

Saturday, March 12, 2005

سال سوم يا چهارم دبيرستان بودم که کتاب "چشمهايش" را به دوستم هديه دادم، بی اينکه خودم آن را خوانده باشم. عادت به اين کار ندارم، که کتابی را که نخوانده ام برای کسی هديه ببرم؛ اما اين بار بردم، چون سالها بود -شايد 5 يا 6 سال- که اسم اين کتاب به عنوان "يکی از بهترين رمان های معاصر ايرانی" در ذهنم حک شده بود. آن هم با معرفی کسی که به عنوان يک معلم انشا کاملا قبولش داشتم.
يادم نمی رود آن روز را که با همان دوستم پياده از خيابان طالقانی به سمت خانه می آمديم و او از "چشمهايشِ بزرگ علوی" برايم گفت. شايد نمی دانست که چطور اين همه سال به دنبال اين کتاب گشته ام تا بخوانمش و چون وقتی کتاب بالاخره اجازه ی چاپ مجدد پيدا کرد و در کتابفروشی ها پيدايش کردم، روز تولد او بود، کتاب را برای او خريدم و حالا می خواهم آن را قرض بگيرم و بخوانم و اين عطش چند ساله ام را فروبنشانم! شايد اگر اين اشتياق مرا می دانست اين طور نمی گفت که: "اصلا کتاب جالبی نبود! ناراحت نشو از من، ولی خب، واقعا حتی ارزش خواندن نداشت..." و نفهميد چطور آب سرد را روی آتش ريخت!
کم کم باز کتاب ناياب شد و من فراموشش کردم. بخصوص که ديگر زمان کنکور و دانشگاه رسيده بود و حتی فرصت نمی کردم جلوی کتابفروشی ها بايستم و لذت خواندن کتاب های جديد را مزه مزه کنم!
حالا 5-6 سال ديگر هم گذشته و "چشمهايش" دوباره مدتی است که در ويترين کتابفروشی ها خودنمايی می کند. من هم دوباره خودم را يافته ام. آن دختر عاشق کتاب دوباره سر و کله اش پيدا شده. اين بار وقتی جلوی کتابفروشی ايستادم و اسم "بزرگ علوی" را ديدم ناخودآگاه دلم چنان لرزيد که انگار کسی را که ده سال است در انتظارش هستم پيدا کرده ام. آن اظهار نظر دوستم در ذهنم باقی مانده، اما کمرنگ شده و نظر معلم انشای سال اول راهنمايی هنوز پررنگ و درخشان است.
از "او"يی که 2 سال است وارد زندگيم شده و مرا به خودم برگردانده خواستم کتاب را برايم بخرد. و خريد...
خواندنش دو نصفه روز طول کشيد. شايد حالا که تازه يک ساعت است خواندن کتاب تمام شده، زمان مناسبی نباشد که بخواهم ناشيانه در موردش بنويسم. اما وقتی فکر می کنم، وقتی باز ياد جمله ی دوستم می افتم، که آن زمان خيلی هم در زمينه ی روشنفکری و ادبيات و فلسفه -به حق يا ناحق- ادعايش می شد، می فهمم که نظرش جز آن که بخواهد خودش را صاحبنظر و آگاه جلوه دهد و حرف نويی در ادبيات معاصر گفته باشد، دليل ديگری نمی توانست داشته باشد. می دانم آنقدرها بی سواد نبود که چيزی از مفهوم کتاب درک نکند. فقط مانده ام که چرا من 3 سال تمام به صاحبنظر بودن چنين آدمی ايمان داشتم و حرفهايش را باور می کردم؟ نه فقط من، که همه ی بچه ها و شايد حتی سردبير نشريه ی ادبی مدرسه که دختر همان معلم انشا بود و از ما چند سالی هم بزرگتر و تحصيل کرده تر، همه به او باور داشتند و روی حرفش حساب می کردند. کم کم می فهمم چرا معلم انشای باتجربه مان به هر کسی اجازه ی خودنمايی نمی داد. خيلی از چيزهايی که من الآن می دانم، و خيلی هايش را متاسفانه لابلای متن های مبتذل و عاميانه ای که به اسم متن ادبی و داستان و مقاله همه جا چاپ می شود گم کرده ام، مسقيم يا غيرمستقيم، خودآگاه يا ناخودآگاه، از او دارم، از خانم روحانی.

                                      4:34 PM