زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Saturday, June 21, 2003

تا وقتی مهربون باشی، تا وقتی بخوای به ديگران محبت کنی، تا وقتی که سعی کنی شرايط همه رو درک کنی و برای کارهای نادرستشون دليل بتراشی، تا وقتی به همه لبخند بزنی، تا وقتی تلاش کنی کسی رو ناراحت نکنی، تا وقتی غمخوار ديگران باشی و خلاصه تا وقتی بخوای با ديگران مثل کف دست ساده رفتار کنی، ديگران سوارت می شن. برات ارزش قائل نيستند. ازت سوء استفاده می کنند... خيلی متاسفم. اما واقعيت داره. اينکه ما جنبه خوبی رو نداريم. همينکه ببينيم کسی با تمام وجود دوستمون داره ازش می خوايم که همه چيزش رو بده تا عشقش به اصطلاح برامون اثبات بشه! همين که ببينيم کسی برامون شخصيت و احترام قائله، دچار اين توهم می شيم که واقعا شخصيت والايی داريم و اون شخص حتما خودش خيلی پايين تر از ماست که اينطور به ما احترام می گذاره و ديگه هر نوع توهينی که بخواهيم نثارش می کنيم! همين که ببينيم کسی هست که حاضره در مواقع سختی کنارمون باشه، هر موقع که می بينيمش از بدبختيهامون بهش ميگيم و موقع شادی و خوشحالی کاملا وجود چنين آدمی رو فراموش می کنيم. همين که ببينيم چند بار کار زشتی انجام داديم و دوستمون چيزی بهمون نگفته و ما رو بخشيده، اين اجازه رو به خودمون می ديم که اون کار رو هميشه انجام بديم و اين بار با اين احساس که کسی حق اعتراض هم نداره! و خلاصه اينکه وقتی ميبينيم کسی هست که خوب سواری ميده، حسابی ازش سواری ميگيريم!
شايد حق داريم! بايد از امکانات استفاده کرد!!!
اما اين دوران برای من ديگه تموم شد. يک زمانی خيلی ملاحظه اطرافيانم رو می کردم. زيادی سعی می کردم که شرايطشون رو درک کنم. هر کاری که می کردند حتی اگه من رو ناراحت می کرد به خودم می گفتم شايد من هم اگه جای او بودم اين کار رو می کردم. مدام تلاش می کردم خودم رو در موقعيت طرف مقابلم قرار بدم تا بتونم کارهای او رو توجيه کنم. همين می شد که حتی اگه کاری من رو ناراحت می کرد خيلی کم پيش ميومد که بيانش کنم و از طرف ايراد بگيرم. حالا بعد از گذشت اينهمه مدت دارم نتيجه اش رو می بينم. دارم می بينم که کار من فقط ديگران رو در انجام کارهای نادرستشون و در سوء استفاده هاشون گستاخ تر کرده. حالا می بينم که خودم اينجا دارم ميشکنم! (البته اصولا من شکستنی نيستم!) حالا می فهمم که ما تو دنيامون، به اون کسی احترام می گذاريم که ازش بترسيم!
پس حالا ديگه همه چيز فرق کرده. حالا ديگه دليلی نمی بينم که بخوام شرايط ديگران رو درک کنم. که بخوام بهشون کمک کنم. که بخوام با کسی دوست باشم. حالا من معامله می کنم: اون کسی که به من خوبی کنه خوبی می بينه، و کسی که بدی کنه بايد انتظار جوابش رو داشته باشه. نمی خوام بترسونم! دارم اطلاع ميدم! يک بار از همين تريبون اعلام کردم که لطفا پای مبارکتون رو از روی دم من برداريد! انگار کسی جدی نگرفت...
من همون آدمم. من عوض نشدم. فقط ديگه نمی خوام ادای آدم خوبها رو دربيارم. شخصيت درونی من که تغييری نکرده. اما من دوباره ميشم همون ساناز 2 سال پيش. همون سانازی که همه بهش احترام ميگذاشتند چون به قول خودشون عکس العملش پيش بينی نشده بود! می خوام برگردم به 2 سال قبل...

                                      1:09 AM