زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Thursday, June 26, 2003

23 ساله که تو اين خونه زندگی می کنم. يعنی از وقتی به دنيا اومدم! از همون اول يک همسايه خوب داشتيم. يه خانم و آقای ميانسال. از وقتی يادمه بهشون می گفتم عمه و عمو. يه جوری بود که تا وقتی بزرگ نشدم نفهميدم که اونها عمه و عموی واقعيم نيستند. دوستشون داشتم... روزها گذشت و من بزرگ شدم. من بزرگ شدم و اونها پير... چند سال پيش بود که عمو بيمار شد. مشکل ريه داشت. اما خوشبختانه خوب مقاومت می کرد. بيخودی که برای خودش ابهتی نبود تو ساختمون! گهگاه می ديدمش. می ديدم که کم کم ضعيف ميشه و لاغر... اين اواخر نمی تونست از کپسول اکسيژن جدا بشه. يه پاش خونه بود و يه پاش بيمارستان... تا امشب... هوا هنوز تاريک نشده بود که عمو رها شد، از تمام رنجها و دردها، از تمام غصه ها و تنهايیها. و از عمق سياهی به سمت سپيدی مطلق رفت...

                                      2:46 PM