|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Thursday, June 26, 2003 23 ساله که تو اين خونه زندگی می کنم. يعنی از وقتی به دنيا اومدم! از همون اول يک همسايه خوب داشتيم. يه خانم و آقای ميانسال. از وقتی يادمه بهشون می گفتم عمه و عمو. يه جوری بود که تا وقتی بزرگ نشدم نفهميدم که اونها عمه و عموی واقعيم نيستند. دوستشون داشتم... روزها گذشت و من بزرگ شدم. من بزرگ شدم و اونها پير... چند سال پيش بود که عمو بيمار شد. مشکل ريه داشت. اما خوشبختانه خوب مقاومت می کرد. بيخودی که برای خودش ابهتی نبود تو ساختمون! گهگاه می ديدمش. می ديدم که کم کم ضعيف ميشه و لاغر... اين اواخر نمی تونست از کپسول اکسيژن جدا بشه. يه پاش خونه بود و يه پاش بيمارستان... تا امشب... هوا هنوز تاريک نشده بود که عمو رها شد، از تمام رنجها و دردها، از تمام غصه ها و تنهايیها. و از عمق سياهی به سمت سپيدی مطلق رفت... |
|||||