زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Monday, June 28, 2004

- چرا مردمان از جهان کودکی فاصله می گيرند، هرچند می دانند اين دوران چه شادی ژرفی را وارد زندگيشان کرده است؟
: شايد به خاطر اين که ديگر با اين شادی ارضا نمی شوند.

( "بريدا" - پائولو کوئيلو )

                                      4:35 AM

Friday, June 25, 2004

امروز رو دوست دارم. امروز برای من، برای ما، روز خيلی قشنگيه.

قشنگ يعنی تعبير عاشقانه اشکال
و عشق، تنها عشق
تو را به گرمی يک سيب می کند مانوس
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان يک پرنده شدن...

پ.ن: نگار جون دوست دارم بازم ازت تشکر کنم :)

                                      10:46 AM

Tuesday, June 22, 2004

رک بگم:
هر چقدر خاکش با ارزش است، مردمانش بی لياقت و پستند.

پ.ن: همه شون نه. کله گنده هاشون!

                                      1:57 PM

Friday, June 18, 2004

به مناسبت درگذشت (يا شهادت؟!) دکتر شريعتی:

يکی بود،
يکی نبود،
غير از "خدا"،
هيچ چی نبود.
هيچ کی نبود.
خدا تنها بود.
خدا مهربان بود.
خدا بينا بود،
خدا دوستدار زيبايی بود،
خدا دوستدار نيکی بود،
خدا دوستدار شايستگی بود،
خدا از سکوت بدش می آمد،
خدا از سکون بدش می آمد،
خدا از پوچی بدش می آمد،
خدا از نيستی بدش می آمد،
خدا "آفريننده" بود،
مگر می شه "نيافريند"؟
ناگهان ابرها را آفريد،
و در فضای نيستی رها کرد.
ابرهايی از "ذره"ها،
هر ذره:
منظومه ای کوچک، نامش: اتم،
آفتابی در ميان،
و پيرامونش، ستاره ای، ستاره هايی، پروانه وار، در گَردِش،
(کعبه ای، بر گِردَش، پرستندگان، در طواف!
-از سنگ سياه تا سنگ سياه)
...

( از کتاب "يک، جلوش تا بينهايت صفرها" )

                                      7:20 AM

Friday, June 04, 2004

خسته ام... نمی دانم چرا همه چيز هميشه آخر ترم سرم می ريزد؟ درست وقت امتحان ها!
خسته ام... نمی دانم چرا اميدوار بودن اين روزها ضدارزش به حساب می آيد؟ آری، جرم اين است!
خسته ام... دلم سهراب می خواهد، و نيما، و شاملو. دلم حافظ می خواهد، و فالهايش در شبهای پر ستاره ی کوير.
خسته ام... دلم برای همه تان تنگ شده. برای همه ی شمايی که دوستتان داشتم، و اينطور "بزرگ" شديد. برای همه ی شمايی که هنوز هم دوستتان دارم.
خسته ام... فکر می کنم انصاف نبود. انصاف نبود اين اتفاق برای "من" بيفتد. برای منی که تمام تلاشم را کردم که اينچنين نشود. که آگاهانه تلاش کردم.
خسته ام... شاملو خوب می گفت:
دهانت را می بويند،
مبادا گفته باشی "دوستت دارم."
ياد دکتر رحيميان افتادم. چقدر دلم برايش تنگ شده. برای تمام آن شعرها که برايمان می خواند و معنی می کرد. برای تفسيرهای حافظش. برای آن يادگاری که زير شعرک های من می نوشت.
خسته ام... حتی حرفهايم ته گلو گير کرده اند. نمی دانم از کجا شروع کنم. فکر می کنم شايد بهتر باشد بگذارم تا خود به خود "تمام" شود...

                                      8:19 AM

Tuesday, June 01, 2004

نبينی که دست را و قلم را تهمت کاتبی هست، و از مقصود خبر نه. و کاغذ را تهمت "مکتوب فيهی و عليهی"، نصيب باشد؛ وليکن هيهات! هيهات! هر کاتب که نه دل بود، بی خبر است و هر مکتوب اليه که نه دل است؛ همچنين!

(شهيد عين القضات همدانی)

                                      11:27 AM