زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Sunday, August 14, 2005

شعر قشنگی رو تو وبلاگ مهدی اچ ای ديدم که دلم می خواد اينجا بنويسمش. دست کم برای خودم...


If you have a goal . . .
If you have a goal in life
that tickes a lot of energy
that incurs a great deal of interest
and that is a challenge to you,
you will always look
forward to waking up to
see what the new day brings.

If you find a person in your life
that understands you completely
that shares your ideas
and that believes in everything you do,
you will always look
forward to the night
because you will never be lonely . . .


و ترجمه اش که فکر می کنم از خود مهدی باشه:

اگه هدفي داري..
اگه تو زندگي ت هدفي داري
که انرژي زيادي رُ مي طلبه،
که مقدار زيادي بهره بهت ميرسونه،
و بايد باهاش سر و کله بزني؛
هميشه چشم انتظارِ
آينده خواهي بود، تا بيدار بشي
و ببيني روز جديد اومده..

اگه کسي رُ‌ تو زندگي ت پيدا کردي
که کاملاً تو رُ درک کرد،
و قسمتي از فکر تو رُ به خودش مشغول کرد،
و هر حرکتِ تو رُ باور داشت؛
هميشه چشم انتظارِ
شب خواهي بود،
چرا که ديگه هيچ وقت تنها نخواهي بود..

                                      4:15 PM

Saturday, August 13, 2005

و اما علی کريمی، که بالاخره ما را در بوندسليگا رو سفيد کرد. آقا کم کاری نيست ها! در دومين بازیش در تيم بايرن مونيخ، آدم يک پاس گل بدهد و يک گل زيبا هم خودش بزند.
من از اول می گفتم از اين علی کريمی خوشم می آيد!!!



(نامردها همين دو عکس را از علی جانمان روی سايت گذاشته اند!)

                                      3:42 PM

"روی ماه خداوند را ببوس"! کتابی از مصطفی مستور که برگزيده ی جشنواره ی قلم زرين سال 81 شده. تعريفش را حدود يک سال پيش از نرگس شنيده بودم. نمايشگاه کتاب امسال خريدمش و ديشب بالاخره آنرا خواندم! بی تعارف بگويم برای آنها که تا به حال به اينکه اصلا خدا هست يا نيست فکر نکرده اند، يا حتی برای آنها که هميشه ی عمرشان از وجود خدا مطمئن بوده اند، هيچ به درد نمی خورد! در عوض اگر مثل من مدتی به کله تان زده که اين چه جور خدايی است که هيچ عين خيالش نيست چه به سر بنده هايش می آيد، می تواند جالب باشد. يعنی شنيدن آنهمه شک و ترديد از زبان کتاب تا حد زيادی آدم را خالی می کند. البته خيال نکنيد آخرش مثل کتابهای دينی دبيرستان يا دقيقا برعکس آنها يک دليل منطقی برای اثبات وجود يا عدم وجود او می آورد و خودش و ما را خلاص می کند! خوبی کتاب اين است که اصلا دنبال اين چيزها نيست. خوبيش اين است که تکه هايی از زندگيمان را روی کاغذ آورده. لحظه هايی از زندگی را که معمولا در آنها تنها بوده ايم و کمتر پيش آمده کسی را پيدا کنيم که حرفمان را بفهمد يا بتواند شنونده ی خوبی برايمان باشد. اما در اين کتاب 3-4 نفری هستند که کمابيش حرف تو را می فهمند و هرکدام با جورِ زندگيشان، بعضی از تکه های پازل ما را برايمان پيدا می کنند.

                                      1:19 PM

Monday, August 08, 2005

يادم مياد زمستون سال 77 رو، زمانی که خاتمی از وطن می گفت. حالا که 7 سال از اون روز می گذره و من هم کم کم دارم بارم رو می بندم که تلخی غربت رو تجربه کنم، بيشتر مفهوم اين جمله ی او رو درک می کنم که گفت:
"وطن فقط خاک نيست، بلکه آن هويتی است که ما را به هم پيوند می دهد."
خاتمی که بود اگر می رفتم هزار اميد داشتم برای روزهای نبودنم. خاتمی که رفته با کدوم دل خوش از سرزمين آرياييم دل بکنم؟

                                      12:50 PM

Saturday, August 06, 2005

بالاخره تعداد قابل توجهی از کتابهام رفتند جايی که کاملا امن و قابل اطمينانه! دادمشون به دو تا از دوستای گل کتابخونم! چقدر فرق می کنه که بدونی وقتی خودت نيستی کتابهات توی انباری دارن خاک می خورن يا اينکه کسی که دوستشون داره، می خوندشون!

                                      3:21 PM

Tuesday, August 02, 2005

نادر ابراهيمی جملات نابی دارد که در لحظات خاص از ته خاطرات ده ساله ات خودشان را جلو می کشند که يادآوری کنند بعضی نوشته ها هرچقدر از عمرشان بگذرد تازه تر می شوند! روزهای خداحافظی با خاتمی، زبانم بند آمده بود. مثل بهت زده ها -انگار که اتفاق غيرمنتظره ای افتاده باشد!- نشسته بودم و خداحافظ گفتن هايش را می شنيدم. تنها چيزی که مدام در سرم بالا و پايين می پريد اين جمله ی نادر ابراهيمی بود که در عين تلخی، يک جورهايی احساس همدردی و تسکين بهم می داد:
"هر سلام، سرآغاز يک خداحافظی دردناک است."
همان ده سال پيش که اين جمله را در دفترم نوشتم، يادم است که مريم گفت اينطور بشود بهتر است:
"هر سلام، سرآغاز دردناک يک خداحافظی است!"

                                      4:59 PM

ديشب اشکهايم چه بی صدا روی گونه هايم جاری می شد، وقتی از خاتمی می خواندم، از نوشته هايی که برای او بود، وقتی خاطراتم را در ذهن ورق می زدم و وقتی چهره ی هميشه خندانش را در تمام صفحات روزنامه ها، اينترنت و خاطره ام می ديدم... ديشب اشکهايم با همان سکوتی جاری بود که 8 سال پيش، نوشته های روزنامه ها را که می خواندم، نوشته هايی که از او می خواستند بيايد و يادمان دهد آنچه را بعد ها فهميديم: گفتگو، صلح، لبخند، زنده باد، جوانی، نشاط، صبوری، متانت... همه ی آن چيزها را که امروز با يک کلمه، يک اسم، به ذهنمان می آيند: خاتمی!

                                      3:33 PM

امروز آخرين روز بود. همه نوشتند خداحافظ خاتمی. اما خيلی از نگفته ها هنوز ناگفته مانده. هرچند که خاتمی سخنرانی ها کرد و ديگران مطلب ها نوشتند...
امروز روز خداحافظی خاتمی بود، خداحافظی ای که از 8 سال پيش -از روز سلاممان به او- انتظارش را می کشيديم. اگرچه انتظار تلخی بود، هرچه بود گذشت. خاتمی آمد و رفت و اثر حضورش با هيچ بگير و ببندی محو نخواهد شد.
حالا که نه، اما آن موقع که همه عليه او موضع می گرفتند و هنوز اتفاقی نيفتاده بود تا يادشان بيايد بايد قدر همين داشته ها را هم دانست، ياد اين جمله از ولتر می افتادم:
"شما می توانيد گُلی را زير پای خود لگدمال کنيد، اما محال است بتوانيد عطر آن را در فضا محو کنيد."
و حالا همه دارند مدام اين جمله را اعتراف می کنند! اين هم از لطف حضورش بود...

                                      7:59 AM