زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Monday, April 23, 2007

امشب توی دانشگاه کنسرت موسيقی سنتی ترکيه بود. ما هم احساس فرهنگ مشترک بهمون دست داد و رفتيم. جای شما خالی خيلی هم جالب بود، هرچند قسمت اولش يه کم زيادی يکنواخت و خسته کننده بود اما بعد از اومدن خواننده ی خوش صداشون که يک خانم جوان بسيار محترم بود (معلومه ازش خوشم اومده؟!) همه ی سالن به هيجان اومدن. بهترين قسمت برنامه اولين آهنگشون بود که يک شعر کاملا فارسی رو با لهجه ی شيرين ترکی خوند. ما هم ديگه عِرق ملی مون گل کرد و تا آخر دنبال کلمه های فارسی می گشتيم توی بقيه ی شعرها که به زبان ترکی بودن. و البته کلی پيدا کرديم! دستگاههای موسيقيشون هم که عين ماست. توی برگه ی توضيحی که بهمون داده بودند زير اسم هر آهنگ، مقامش رو هم نوشته بودند و مقامهاشون مثل ما بود: راست، ماهور، سه گاه، بيات، ...
اين هم شعر فارسی که خوندن:

آمد نسيم صبحدم
ترسم که آزارش کند
تحريک زلف عنبرش
از خواب بيدارش کند.

                                      11:48 PM

Sunday, April 08, 2007

پريروز جشن نوروز ايرانی های دانشگاه راتگرز بود. جای شما خالی، خوب بود. اما نمی دونم چرا شامشون، که رشته پلو بود با کوفته و مرغ، برنج دم نکشيده ی آمريکايی شده بود با کوفته ای که بيشتر مزه ی گوشت همبرگر نپخته می داد و مرغ سوخاری! دستشون البته درد نکنه، ولی کاش اقلا برنج رو می گذاشتن دم بکشه يه کم!
از غذا که بگذريم، ديدن دوباره ی يک عالم ايرانی شيک و خوشگل و سرحال خيلی احساس خوبی بهم داد. هرچقدر فکر می کنم نمی دونم چرا تصور ما از آمريکايی ها آدمهای سرحال و شادی بود که هميشه به خودشون می رسن و درست زندگی می کنند. درسته که شايد مثلا مردم نيويورک تا حد زيادی اينجوری باشن اما اينجا توی نيوجرسی، آدمهايی رو می بينی که از بس به خودشون رسيدن(!) هيکلشون 4برابر يک آدم معمولی ايرانيه، کسانی که از بس هدف و انگيزه توی زندگی نداشتن به هر چيز ناپايداری چنگ می اندازن تا يک لحظه خوش باشن، کسانی که حتی راه رفتنشون مثل آدمهای آويزونه! مسلما خيلی ها هم پيدا می شن که آدمهای درست و حسابی و موفق و خلاصه پدر مادر داری هستن، اما درصدشون خيلی کمتر از اون چيزيه که من فکر می کردم.
حالا، توی همچين کشوری، جمع شدن دوباره ی ايرانی هايی که همه دست کم به خاطر هدفی از خونه و کشورشون جدا شدن و اينجا با سختی خوشايندی که برای رسيدن به هدفشون انتخاب کردن دارن يه کاری انجام می دن، خيلی برام لذت بخش بود.
همه ی اين حرفهای بی ربط رو گفتم که بگم خيلی دلم برای ايران تنگ شده!

                                      12:51 PM