زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Monday, October 27, 2003

سلطان جاز ايران، ويگن، درگذشت.
روحش شاد.

(می تونيد از اينجا خبر رو بخونيد.)

                                      3:34 PM

يک بار ديگر رمضان آمد. يک بار ديگر دارم رمضان را تجربه می کنم. يک بار ديگر می خواهم تمام تلاشم را بکنم که خوب باشم. يک بار ديگر شب احيا به مدرسه می روم و تا صبح فکر می کنم و با خدا حرف می زنم. يک بار ديگر از اينکه با لبهای خشک شده قرآن می خوانم لذت می برم. يک بار ديگر... نکند يک بار ديگر رمضان که تمام شد بنويسم "کاش قدر شب قدر را می دانستم!" نکند بگويم "هيچ از خوان خدا برنچيدم."
امسال چقدر از سال گذشته متفاوتم! امسال چقدر شک و دودلی در دلم دارم... امسال از او می خواهم راه درست را نشانم دهد. آمين.

                                      10:53 AM

Sunday, October 26, 2003

                                      3:25 PM

Friday, October 24, 2003

اگر بخواهيم از سختی ها فرار کنيم، مجبوريم زير بار تحقيرها بپوسيم.

                                      3:43 AM

Monday, October 20, 2003

بيمارستان که بستری بودم، هم اتاقيم خانم مسنی بودند که به خاطر پوکی استخوان، با يک زمين خوردن، لگنشون شکسته بود. تازه از ICU به بخش منتقل شده بودند. هنوز کاملا هوشيار نبودند... روزی که من اومدم خونه ايشون هم مرخص شدند.
ديگه خبری ازشون نداشتم، تا ديروز که اينجا رو خوندم... خبر غيرمنتظره ای بود. اصلا فکر نمی کردم که...
فقط می تونم بگم متاسفم. روحشون شاد.

                                      12:14 PM

Sunday, October 19, 2003

من به آنان گفتم:
" آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشاييد
به رفتار شما می تابد. "
و به آنان گفتم:
" سنگ آرايش کوهستان نيست
همچنانی که فلز، زيوری نيست به اندام کلنگ
در کف دست زمين گوهر ناپيداييست
که رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پی گوهر باشيد
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد. "

15 مهر، سالروز تولد سهراب بود. دوست داشتم چيزی در موردش بنويسم اما حال و هوای نوشتن نداشتم. حالا با يک تاخير دو هفته ای، نامه ای رو که سهراب از پاريس برای خواهرش پريدخت نوشته بود از کتاب "سهراب مرغ مهاجر" نوشته ی پريدخت سپهری، می نويسم:

Paris - شانزدهم شوال 1973

پغی (پری سابق) Bonjour
شما حال خوب هست؟ شما شوهر خوب؟ طفلان خوب؟ من خوب هست. اشعار نوشت. نکاشی نکرد. من اينجا تنها که بود، آشپز پخت. اطاق جاغو کرد. من آشپزی آهسته کرد. امروز ظهر غذا مهم پخت. مزه ی chein داد. آدم تنها شد، زهر ماغ هم خورد. ولی برا شما يک غذا دستور نوشت: سيخ زمينی گرفته سرخ کرد، ولی نه مهم. بلغم را رنده کرد، ولی نه لاغر. گوش را تو سرکه لالا کرد، ولی نه تا هميشه. بعد اين ها جوشش کرد در يک قابلمه. گرد چماق لازم شما ريخت. اين غذا لازم به شوهر داد. محبت شوهر فراوان شد.
آکا جواد خوب نه. عهد می کرد، وفا لازم کرده بوده باشد. ولی من آکا جواد دوست هست. شما به او چيز رسانيد ( چه گفت شما در فارسی؟ ) سلام رسانيد. به فاطی، مغ يم، جلال، جميله و هاجغ هم لازم همان را رسانيد.

دوستداغ شما
سهغاب

                                      12:10 PM

Friday, October 10, 2003

شيرین عبادی، برنده جايزه صلح نوبل 2003!
خيلی عاليه. خيلی. خبر رو می تونيد از اينجا بخونيد.
ممنون از اتاق 109 به خاطر سرعت بالای اطلاع رسانيش! D:

                                      9:28 AM

Tuesday, October 07, 2003

شدیدا وسوسه شدم که زخم بخيه ام رو -که داره کم کم خشک ميشه- بکنم! اما اگه این کار رو بکنم جاش می مونه.
درست مثل زخم روح.

                                      1:42 PM

Saturday, October 04, 2003

شايد بدترين احساس براي يك نويسنده اين باشه كه مردم نوشته‏هاش رو نفهمند و فكر كنند كه برداشت اشتباهشون حقيقته :(

                                      4:00 PM

Friday, October 03, 2003

زندگي ساكتي دارم. اونقدر ساكت كه همه چيز درونش پنهان مي‏شه!

                                      11:08 AM

مي‏تونه يه روز بهاري شروع بشه،
و يه روز پاييزي تموم.

                                      10:54 AM

Thursday, October 02, 2003

انتظار؟
می تونه خيلی شيرين باشه.
می تونه سخت باشه.
می تونه هيجان انگيز باشه.
می تونه بيهوده باشه.
می تونه هر لحظه اميد رو تو دلت زنده کنه.
می تونه بيشتر و بيشتر نا اميدت کنه.
می تونه قلب مرده ات رو به تپيدن وادار کنه.
می تونه گل توی دستت رو پژمرده کنه.
می تونه تو رو از نو بسازه.
يا می تونه درونت رو ويران کنه.
...
انتظار چيز غريبيه.

                                      2:44 PM

Wednesday, October 01, 2003

خيلي مهمه اولين بار كه كسي رو مي بيني چه احساسي نسبت بهش پيدا كني. چون بعد از آشنايي و صميميت، هر كاري هم كه بكني نمي توني بفهمي ته ته دلت، غير از وابستگي و گاهي احساس دين، چه حس خالصي نسبت به او داري.

                                      1:12 PM