زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Wednesday, June 18, 2003

خانه ي ما همينجاست !
درست جنب حادثه ...
يك خيابان پايين تر از آشوب ...

اين روزها
كوچه يمان بوي تفرقه مي دهد ...
و مردم از هم فرار مي كنند !


اين روزها
سلام همه دشنام است و
احوالپرسي شان ناسزا ...


و من همچون هميشه ...
از همه جا بي خبر !


مادر دوست دارد درها بسته بماند !
بيم دارد از آنچه پشت در اتفاق مي افتد !
حق دارد !
خسته است از اين دست بازي ها و قرباني هايش ...


آري ...
و
مادر
هم او
كه تا ديروز
شريعتي را در گوشم زمزمه مي كرد ...
و سخن از عدالت و آزادي و برابري مي راند ...


امروز
گلسرخي
مي خواند !
و وحدت را فرياد مي زند !


” بايد كه دوست بداريم ياران !
فريادهاي ما اگر چه رسا نيست
بايد يكي شود ... “ *


و نمي دانم چرا
اين روزها
دوست دارم ...
بلند بلند بخوانم :


بزن باران بهاران فصل خون است !


مادر ادامه مي دهد :


” شب كه مي آيد و مي كوبد پشت در را
به خودم مي گويم :
ما همين فردا ...
كاري خواهيم كرد
كاري كارستان !! “ *


موتور سوارها ... كوچه را گرفته اند !


مادر مي خواند :


” پدر آرام باش !
مرگ را مي بريم
با هر چه آرزوست ...


مثل هميشه پدر بيدار باش !
در طلوع آفتاب فردا ،
پيراهن سرخ تو را ، من خواهم افراشت !


آنها خوب تو را مي شناسند
تو را كه زمانه ي بيداري
آنها هر روز تو را مي كشند ...
مي كشند !!


آنها هر روز تو را
آنها هر روز خون تو را
پاك مي كنند ...


آنها اما نمي دانند
پيراهن سرخ تو ، تن به تن !
در ميان ما خواهد گشت ...


پدر ! آرام باش ...
ما تو را امروز با خون مي نويسيم
ما تو را هر روز مي نويسيم ... “ *


و من
اين روزها
اسير دام تضاد شده ام !


سرشار از ديكانستراكشن دريدايي !


اين هماني و اين نه آني ...
هم اين .. هم آن !
نه اين ... و نه آن !


من نمي دانم حق با كيست !
من نمي دانم چه مي خواهم !

زيبا را دوست دارم
اما با زشت دشمني ندارم !
خوب را مي پرستم !
اما اگر بدي هم باشد ...


اين روزها ...
من يك ديكانستراكشنم !!
سرشار از تضاد ...
مملو از چندگانگي !


مادر از بابك خرم مي گويد !
و من هنوز نمي دانم !


مادر
ميرزا كوچك خان را مي ستايد !
و باز هم نمي دانم !


ديگر حتي خود را نمي شناسم !
من يك ديكانستراكشنم !!


كوچه بوي تفرقه مي دهد ...


خانه ي ما اينجاست ...
در قلب حادثه !


اما من بي خبرم !!
و چه خوب است بي خبري ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــ
* خسرو گلسرخي

[ از: حديث عشق ]

                                      11:36 AM