|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Wednesday, April 30, 2003 يه دوست خوب دارم که الان در بد مخمصه ای گير کرده! از اون مخمصه ها که يه روزی سراغ همه مون مياد (انشاالله!!!!) اين شعرها رو براي اين دوست خوب می نويسم. شايد يه ذره آرومش کنه: توان صبر کردن برای رو در رويی با آنچه بايد روی دهد برای مواجهه با آنچه روی می دهد شکيبيدن گشاده بودن تحمل کردن آزاده بودن. ---------- اگر می خواهی نگهم داری دوست من از دستم می دهی اگر می خواهی همراهيم کنی دوست من تا انسان آزادی باشم، ميان ما همبستگی ئی از آن گونه می رويد که زندگی ما هر دو تن را غرق در شکوفه می کند. (اشعار مارگوت بيکل با ترجمه آزاد احمد شاملو) چند روزی بود که حال خوشی نداشتم. دلم گرفته بود و باز نمی شد! هرکاری هم که می کردم برای اينکه کمی شادابی و نشاطم برگرده فقط يک تاثير زودگذر داشت. اما امروز به يمن غيبت استاد گرامی (!) فرصت پيدا کردم تا با يک دوست خوب باشم و اين دوست خوب واقعا کمکم کرد تا از اين کسالت بيرون بيام. (دست کم تاثيرش از اقدامات مشابه صورت گرفته جهت کاهش کسالت اينجانب، بيشتر بوده!) گاهی آدم چقدر از داشتن يک دوست احساس رضايت می کنه . خدايا ممنون :) Tuesday, April 29, 2003 ...جای من خالی است من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟! من کجا از مهربانی چشم پوشيدم؟! می شود برگشت می شود برگشت و در خود جستجويی داشت در کجا يک کودک ده ساله در دلواپسی گم شد؟ در کجا دست من و سيمان گره خوردند؟ می شود برگشت تا دبستان راه کوتاهی است می شود از رد باران رفت می شود با سادگی آميخت می شود کوچکتر از اينجا و اکنون شد می شود کيفی فراهم کرد دفتری را می شود پر کرد از آيينه و خورشيد در کتابی می شود روييدن خود را تماشا کرد من بهار ديگری را دوست می دارم... (محمدرضا عبدالملکيان) Monday, April 28, 2003 ...و رسالت من اين خواهد بود تا دو استکان چای داغ را، از ميان دويست جنگ خونين به سلامت بگذرانم تا در شبی بارانی، آن ها را با خدای خويش چشم در چشم هم، نوش کنيم. (حسين پناهی) معذرت خواستن از يک دوست و اعتراف به اينکه اشتباه کردی، سخته. بخصوص اگه قرار باشه توی جمع اين کارو بکنی... من از دوستي که ديروز اونطور در موردش نوشتم معذرت ميخوام. يه سری اتفاقات عجيب غريب، تو بدترين شرايط، برامون پيش اومد. هم برای من هم برای او. و هر کاری که ميکرديم باعث سوء تفاهم ميشد. ديروز اين سوء تفاهمات به اوج خودش رسيد و من هم يه مقداری کم صبري نشون دادم. اميدوارم دوست جونم منو ببخشه. (هرچند با تمام اين حرفها هنوز هم معتقدم کار بدی کردی که بهم نگفتی!) Sunday, April 27, 2003 چندمين باريه که دارم اينو تجربه می کنم: کسی که روی يک مسئله به عنوان يک ارزش خيلی تاکيد می کنه و مدام می خواد بگه که من به اين ارزش پايبندم، به احتمال زياد يک جای کارش می لنگه. لابد خودش می دونه که داره اون ارزش رو زير پا له می کنه. دروغ چيز وحشتناکيه. وقتی دروغ ميگی يعنی داری کلک می زنی، گول ميزنی. وقتی دروغ ميگی -اون هم در حالی که گفتن حقيقت ضرری برات نداره- يعنی اينکه طرف مقابلت رو حساب نکردی. يعنی براش ارزش قائل نشدی. يعنی باهاش مثل عروسک رفتار کردی که هر کاری خواستی بتونی باهاش بکنی. خيلی بده که آدم دروغ بگه. ولی بدتر از اون اينه که آدم به دوستش دروغ بگه. آدمی که اينهمه روی ارزش "دوستی" تاکيد ميکنه... دروغ به اين بزرگی... اما يه خوبی داره: اينکه تجربه می کنی، می فهمی. هرچند اولش تلخه، ولی به قول معروف: اين نيز بگذرد... خدای دشت نيلوفر خداوند اقاقيهای بارآور خدای آسمان آبی و مهتاب خدای برکه در آرزوی آب دلم اندازه دريای نيلی رنگ دلم اندازه کوهی بدون سنگ دلم اندازه رويای باران در شب مهتابی گلها گرفته ست! (شعر از: س.ص) Friday, April 25, 2003 برای فرار از غم غروب هنگامم برای علاج بغض عصرانه ام خورشيد را گرفتم در قفسی گذاشتم در اتاقم تا هميشه روز باشد بی غروبی دلگير نگاه خورشيد را غم گرفت صورتش خون مرده شد چون غروب و من باورم شد غم من، بغض من، همه دلتنگيهايم از اسارت است نه از غروب! (سينا بهمنش) سينا مطلبی به خاطر افکارش بازداشت شد. نامه سرگشاده به آقای خاتمی طومار آزادی سينا ديداری که به بهانه بازارچه خيريه صورت گرفت، يا بازارچه خيريه ای که به بهانه يک ديدار رنگ و بويي تازه گرفت؟! از ديدن تک تکتون خوشحال شدم :) Wednesday, April 23, 2003 اين آهنگ داريوش رو چقدر دوست دارم: شيرين من تلخی نکن با عاشق تموم می شن گم می شن اين دقايق دنيای ما مال من و تو اين نيست رو کوه ديگه فرهاد کوه کنی نيست يه روزی مياد که نمی دونيم چی هستيم يار کی بوديم و عشق کی بوديم و چی هستيم ... از چی بگم؟ که هرچی بخوام بگم تلخه. از چي بنويسم؟ که هرچی بخوام بنويسم غمناکه. شايد مجبور باشم دروغ بگم، تا آدما خوششون بياد. شايد مجبور باشم نقش بازی کنم، تا تحسينم کنند. شايد مجبور باشم مثل عروسکها همه چيز رو درونم بريزم و ظاهر زيبا و لب خندانم رو حفظ کنم، تا ديگران رو راضی نگه دارم... اينجا همه نقش بازی می کنند، همه عروسکند. اگه ميخوای حرف دل کسی رو بشنوی اون رو از چشماش بخون. Monday, April 21, 2003 دلم گرفته. خسته شدم از اين خشکي ها. کاش کمي از طراوت اين باران در وجود ما آدمها مي آميخت. کاش... امروز سالروز وفات سهراب سپهری است؛ شاعری که با شعرهای او احساس نزديکي عجيبي ميکنم؛ تنها شاعری که شعرهايش همدم تمام لحظات زندگيم بوده. هروقت دلم ميگرفت و کسي را برای درددل کردن نمي يافتم، سهراب ميشد دوست من، برايم شعر ميخواند و من گوش ميدادم. و بعد، انگار که اين حرفها را خود من گفته باشم، سبک ميشدم و دلم باز ميشد. هنوز هم اينطورم. هنوز بعد از 10-12 سال شعرخواندن، سهراب برايم تازگي دارد. هنوز هم ميگويم طراوت شعرهاي او را هيچ شعري ندارد... روحش شاد. قسمتي از کتاب "سهراب، مرغ مهاجر" نوشته پريدخت سپهری (خواهر سهراب): او مي کوشيد دوست داشتن، درست ديدن و لذت بردن از روزی آفتابي، يک سيب يا ناني داغ را به ما بياموزد. سهراب به زندگي عشق مي ورزيد و از آنچه داشت راضي و خشنود بود و با اخلاص تمام مي خواست اين رضامندی را به همه تسری دهد و با دستمايه کلام موزون، بذر خوشبيني در دل انسانها بپاشد. باری، سرطان بي رحمانه وجودش را در هم ميکوبيد... و نترسيم از مرگ مرگ پايان کبوتر نيست مرگ وارونه يک زنجره نيست مرگ در ذهن اقاقي جاريست مرگ در آب و هوای خوش انديشه نشيمن دارد مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن مي گويد مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان مرگ در حنجره سرخ-گلو مي خواند مرگ مسئول قشنگي پر شاپرک است مرگ گاهي ريحان مي چيند مرگ گاهي ودکا مي نوشد گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد و همه مي دانيم ريه های لذت، پر اکسيژن مرگ است Sunday, April 20, 2003 ممکنه آخر صَفَر، آخر سفر باشه؟ (سفر رو هرکس يه جور معني ميکنه)
Saturday, April 19, 2003 داشتم به خودم فکر ميکردم، و به اتفاقاتي که اين روزها برام افتاده. خجالت کشيدم، از خودم و از خداي خودم. هيچوقت فکر نميکردم صبرم تا اين اندازه کم باشه. مني که جور ديگري بودم، مني که واژه "انتظار" رو دوست داشتم، مني که ميدونستم انتظار انسان رو ميسازه... چطور شد که براي چنين اتفاق کوچکي صبرم سر اومد؟ چطور شد که يادم رفت در قاموس انتظار، بايد آگاهانه منتظر موند؟ ديروز وقتي به اين فکر کردم که تمام اين اتفاقات، تمام اين سختيها، اذيت شدنها، حتي خوشحاليها،... همه کار خداست، وقتي دوباره حس کردم بالاتر از من و اين دنيا، نيرويي هست که همه چيز رو هدايت ميکنه و هر پيشامدي -هرچند کوچک- به خاطر اينه که او ميخواهد، احساس آرامش کردم. او رو دوست دارم و ايمان دارم که او هم ما رو دوست داره و جز آنچه که صلاح ما در اونه، براي ما نميخواهد. براي همين حالا احساس ميکنم هر اتفاقي که برام بيفته -هرچقدر بد و سخت- به خاطر او ميتونم تحمل کنم. به خاطرش صبر کنم و منتظر بمونم. منتظر اون روز که تمام سختيها تموم ميشه. منتظر اون روز که همه چيز مشخص ميشه. اون روزي که شب نداره. اين دنياي وبلاگستان يه جوريه که ميشه هر کاري کرد و تقصيرات رو به گردن کسي انداخت که ازش بدت مياد!و حسابي ابروي طرف رو برد! البته فقط کافيه اون کسي که ميخواد اين کار رو بکنه يه ذره عقل و هوشش رو (اگر داشته باشه)به کار بندازه تا جوري اين کار رو انجام بده تا کسي نفهمه!نه اين قدر تابلو که حتي اسم خودش رو هم لو بده! به احتمال زياد تا حالا وبلاگي و يا نظراتي رو به نام abi2 ديدين!!! يه وبلاگ هست که تو بلاگ اسکاي تازه راه اندازي شده و ميخوادجوري نشون بده که مربوط به نويسنده وبلاگ آبي هست.مطلب هر شب ابي رو برميداره و هر جور که دلش ميخواد اونو تغيير ميده و تو اين وبلاگ قرار ميده.فکر ميکنم که واضحه اگه ابي ميخواست با اين لحن بنويسه و همه هم بدونن ،تو abiii.com مينوشت و لزومي نداشت وبلاگي براي نوشتن مزخرفات بزنه!!!!! و اگه ميخواست بنويسه و کسي نمفهمه از تمپليت خودش استفاده نميکرد و اين همه هم تو نظر خواهي ها تبليغ نميکرد!!!!! و ديگه اينکه تاحالا کدومتون ديدين که آبي تو نظر خواهي هاي وبلاگ ها ديگران بنويسيد به من هم سر بزنيد؟؟؟ صرف نظر اين دلايل چند تا دليل ديگه هم دارم براي اينکه ثابت کنم اين ادمي که داره اين مزخرفات رو مينويسه نويسنده abiii.com نيست! اين آدم (که به احتمال زياد اسمش محسن.ش هست)تمپليت رو از طريق view source در intenet explorer برداشته.اين مسئله کاملا واضحه ! مراحله کارش اين بوده که اول صفحه وبلاگ ابي رو روي desktop کاربري به نام محسن save کرده.و بعد کدها رو برداشته و احتمالا tagهاي بلاگ اسکاي رو بهش اضافه کرده و روي اين وبلاگ گذاشته.و عقلش نرسيده که لينکهاي تو صفحه اگه http نداشته باشه ،اولش ادرس فولدري که اونجا save شده قرار ميگيره! اين شخص چندان به html وارد نيست و اين تمپليت هزار تا اشکال داره که ميتونه لو بده چه کسي اي کار رو کرده. براي اين که بفهميد اسم طرف محسن هست.موس رو لينک ساعت نوشتن (که بالاي نطر خواهي هست) هر مطلب قرار بدين تا لينک رو تو status bar ببينيند.يا اصلا از اين کليک راست کنين و properties رو ببينين.چيزي که ميبيند اين URL هست:file:///C:/Documents%20and%20Settings/mohsensh/Desktop/weblog/'archive.asp?viewblog=20030418&date=04/18/03&id=2' فکر کنم که لازم نيست در مورد اينکه ip کسي که تو نظر خواهي ها تبليغ اين وبلاگ رو ميکنه با ip نويسنده آبي فرق داره توضيح بدم!!!! ديگه قضاوت با خودتون!!! (به نقل از شوشو - تاييد شده از طرف خودم!) Thursday, April 17, 2003 حالا فهميدم چرا اکثر وبلاگ نويس ها عاشقانه مينويسن. چون جاي ديگه اي ندارن که از دلشون بگن. چون اين روزها حرف دل خريدار نداره. واسه همين هرکس تونسته يه جاي مفت و مجاني مثل وبلاگ گير بياره، نشسته از عشقش و از دلش نوشته. کار خوبيه اتفاقا! من هم دارم از دلم مينويسم. از دلي که... دلي که خون نيست، دلي که نشکسته، دلي که داره پخته ميشه :) آدم گاهي دلش ميگيره. آدم گاهي دلش از دوستش ميگيره. آدم گاهي دلش از اين ميگيره که ميبينه دوستش، اون کسي که بهش اعتماد کرده، جواب اين اعتماد رو نميده. از اينکه ميبينه دوستش، حرف و عملش باهم فرق ميکنه. از اينکه احساس ميکنه داره بهش دروغ گفته ميشه. از اينکه احساس ميکنه احمق فرض شده! و اگه اين احساس ادامه پيدا کنه و چيزي نباشه تا به آدم ثابت کنه که اشتباه ميکرده، کم کم اوضاع خرابتر هم ميشه: آدم شاکي ميشه، برخوردهاش خشن ميشه، اون چيزهايي که قبلا دو تا دوست رو به هم پيوند ميداد از بين ميره، و يک احساس منفي جاي همه چيز رو ميگيره. دلم از دستش گرفته بود. احساس خوبي نداشتم. دلم ميخواست اين دل گرفتگي از بين بره. ازش کمک خواستم. اما به جاي اينکه به من کمک کنه، به احساس منفيم کمک کرد! حالا اوضاع داره خراب ميشه. اگه نخواد کمکم کنه مجبورم زودتر اين دوستي رو تموم کنم... Tuesday, April 15, 2003 دارم تمرين ميکنم که زود از کوره در نرم. يک کم سخته، ولي وقتي نتيجه ميگيري خيلي کيف ميده! امروز 2 تا مورد عصبانيت برانگيز(!) رخ داد اما من عصباني نشدم. در 1 مورد هم به موقع يادم افتاد که چه قراري با خودم داشتم و عصبانيتم فروکش کرد! اما در 1 مورد ديگه خونم به جوش اومده بود و هيچ کاريش نميتونستم بکنم! اون هم موقعي که با يک اتقاق خيلي ساده، ديدم وقتي به دوستام احتياج دارم تنهام ميذارن. من روي اين مسئله دوستي خيلي حساسيت دارم چون براش ارزش فوق العاده زيادي قائلم. و معتقدم در يک دوستي، روابط متقابله. اگه من به خاطر تو کاري ميکنم ازت توقع دارم که در همون حد بهم کمک کني... بيخيال بابا. خلاصه اگه ديدين زود از کوره در رفتم لطفا يه جوري که ناراحت نشم بهم تذکر بدين! Sunday, April 13, 2003 دوتا ساعت روميزي تو اتاقم دارم. اول فروردين يکيشون رو يک ساعت کشيدم جلو و تنظيمش کردم، اما اون يکي رو نميدونم چرا، دست نزدم! هنوز ساعت قديم رو نشون ميده! اونقدر هم برام بي اهميت بود که هيچوقت نگاهش هم نميکردم... امشب ميخواستم باز برم پيشش. اما سرم گرم شد و نفهميدم چطور زمان گذشت. وقتي به خودم اومدم دير شده بود. خيلي ناراحت شدم. از خودم بدم اومد... کارم رو ادامه دادم تا سرم گرم بشه و يادم بره چه موجود ناقابلي هستم... کارم که تموم شد خواستم از اتاق برم بيرون که چشمم افتاد به اون ساعت قديمي. يک دفعه متوجه شدم ساعتي که زمان درست رو نشون ميده در واقع همين ساعته. و من هنوز يک ساعت وقت دارم. نميتونم احساسم رو بيان کنم. فکرش رو بکنيد. چرا من برخلاف هميشه و هر سال و برخلاف تمام عادتهام بايد اون ساعت رو تغيير نميدادم؟ چرا اون ساعت رو بايد اونجا روي کتابخونه ميگذاشتم؟... وقتي خدا بخواد اتفاقي بيفته همه چي دست به دست هم ميده. آدم کارهايي ميکنه که خودش مفهومشون رو نميدونه اما شايد بعدها بفهمه که دليل اينهمه، چي بوده... چه احساس عظيميه اين که حس کني خدا خواسته که بري پيشش... امشب دوباره گريه کردم. اين گريه رو خودش خواسته بود.... Saturday, April 12, 2003 دلم براش تنگ شده بود. چند وقته که ميخوام برگردم پيشش، اما... نه که روم نشه، نه! به اندازه کافي پررو هستم! ولي اين مدت به هر دليل که بود نميشد که برگردم. تا امشب. امشب بالاخره سعادتش نصيبم شد. واقعا سعادت ميخواد، و البته لياقت. من که لياقتش رو ندارم. اما شايد پارتيم کلفت بوده که خدا لطفش رو شامل حالم کرد. هرچي که بود، من امشب باز برگشتم پيشش. برگشتم، با يه دنيا حرف نگفته. چه خوبه که خودش نگفته ها رو ميدونه. چه خوبه که ميتوني سرت رو بلند کني و فقط بگي کمک! و بعد، مطمئن باشي که کمک ميرسه، اون هم طوري که هيچوقت فکرش رو نميکني. خدايا منتظر اون کمکت هستم، منتظر اينکه دستم رو بگيري و بلندم کني، پر پروازم بدي و من رو تا اوج، بالا ببري، تا همونجا که خودت هستي. خدايا، ميخوام بيام پيشت، ميخوام با لياقت بيام پيشت. کمکم ميکني، مگه نه؟ Thursday, April 10, 2003 عادت کرده ايم. بدجوري هم عادت کرده ايم. به اينکه آمريکا به بهانه کمک، از آن سر دنيا بيايد افغانستان جنگ کند، کشتار کند. به اينکه بيايد و به بهانه کمک، مردم عراق را لت و پار کند. به اينکه مردم نفهمند چه دارد بر سرشان مي آيد، و براي پايين کشيدن يک مجسمه جشن بگيرند، بدون اينکه فکر کنند فردا به جاي آن، مجسمه چه کسي نصب خواهد شد. عادت کرده ايم، به اينکه هر روز در فلسطين جنگ باشد، هر روز يک عده بيگناه کشته شوند. به اينکه هميشه يک نفر، يک دولت، يک حکومت، زور بگويد و ما هم آنرا محکوم کنيم! عادت کرده ايم، به شعار دادن، به شعار شنيدن. به اينکه هيچ کاري نتوانيم بکنيم. به اينکه فقط تماشاگر باشيم، بدون اين فکر که ممکن است خداي نکرده روزي برسد که مجبور به تسليم باشيم. عادت کرده ايم به اينکه ناراضي باشيم و کاري نکنيم. به اينکه فقط نگاه کنيم. به اينکه نگاههايمان يخ بزند. به اينکه نگاههاي منجمد يکديگر را ببينيم و سکوت کنيم. و به اينکه فکر کنيم دواي هر دردي فرياد است! بدجور عادت کرده ايم... Wednesday, April 09, 2003 دلم تنگ شده بود، براي خيلي چيزا. براي شنيدن حرفهاي قشنگ، براي درد دل کردن، براي گريه کردن، براي آقاجون، حتي براي شنيدن اسم آقاجون... Tuesday, April 08, 2003 جلوييم داره شيطوني ميکنه! نگاه کردم ديدم تو کاغذي که روی ميزشه، پر از شعره. ياد خودم افتادم، "خود" چند سال پيش. اون موقعها من هم زياد شعر ميخوندم، زياد شعر حفظ بودم، خودم شعر ميگفتم، و زماني که خسته ميشدم همه رو روي کاغذ مياوردم. وقتي به خودم ميومدم مي ديدم کاغذم پر شده از شعر؛ شعرهايي که شوق زندگي در کلماتشون نهفته بود. احساس خوبي پيدا مي کردم و خستگي از يادم ميرفت. خودم هم احساس مي کردم که چقدر با ديگران تفاوت دارم. ميدونستم دنياي من، دنيايي متفاوته؛ و از اين تفاوت لذت مي بردم. دنياي ديگران رو دوست نداشتم. تعداد کمي بودند که دنياشون شبيه دنياي من بود. و من از پيدا کردن اين افراد و از کشف دنياشون لذت مي بردم. برايم مثل پيدا کردن معدن طلا بود. ميدونستم اينها کساني هستند که حرفي براي گفتن به من دارند و گوشهايي براي شنيدن حرفهاي من. مي دونستم از صحبت با اونها لذت خواهم برد، مي دونستم هرچقدر هم که باهم تفاوت داشته باشيم، مي تونيم براي هم دوستان خوبي باشيم. ميدونستم اينها کساني هستند که ميتونن محرم رازهاي من باشند. نفهميدم چطور شد که همه چيز تغيير کرد. دنياي من کم کم بين دنياي اطرافيانم گم شد؛ و من سرگردان شدم. گاهي به زندگي اطرافيانم سري ميزنم، اما اونقدر برام جاذبه نداره که خودم حتي بخوام امتحانش کنم. من مانده ام بي دنيا! مدتيه که تصميم گرفته ام بارم رو ببندم و برم دنبال دنيايم تا پيدايش کنم. اما حرکت، انرژي اوليه ميخواد. يک جرقه بايد زده بشه تا راه بيفتي. شايد اين همکلاسي من همان جرقه باشه! بايد استفاده کنم و نگذارم انرژي که به من داده هدر بره. بايد استفاده کنم. ميخواهم سفر کنم. Sunday, April 06, 2003 دوستم نامزد کرد! البته خبرش يک مقداري کهنه شده ولي ما امشب براي تبريک رفتيم پيشش. 12 سال ميشه که باهاش دوستم، از سال اول راهنمايي. تقريبا تمام بچه هاي اکيپمون از همون سال با هم دوست شديم. فکرش رو که ميکنم ميبينم چقدر اون سالها، دوستيها پاک و ساده بود. برعکس اين سالها! 2 سال پيش بود حدودا، با صميمي ترين دوست دانشگاهيم صحبت ميکردم. گفتم به نظرم مياد آدمها به خاطر نفع شخصي با هم دوست ميشن. يک دفعه خيلي جدي برگشت به من گفت: " معلومه که ما نفع شخصي مون رو به دوستي ترجيح ميديم." و از اينکه توي ذهن من "دوستي" تعريف ديگه اي داشت خيلي تعجب کرد! اون روز من خيلي شوکه شدم. و شايد 1 سال طول کشيد تا تونستم با اين واقعيت کنار بيام که دنياي پاکي که تا قبل از دانشگاه توش زندگي ميکردم به آخر رسيده و دنياي جديد - چه بخوام چه نخوام- کمي خشن و سنگينه. تو اين دنيا دوستي ها مدت زيادي دوام نميارن. اگه تونستي با کسي چند سال دوست بموني مطمئن باش نعمت بزرگي نصيبت شده. واقعا خدا رو شکر ميکنم که 7-8 تا دوست خيلي خيلي صميمي از دوران راهنمايي و دبيرستان برام مونده. Friday, April 04, 2003 جاده شمال، تنهايي، موسيقي، کتاب، فکر. پل سفيد، سرما، بخاري بيجان، انجماد! جنگل، شکوفه، زيبايي، طراوت، هيجان. ساري، کتاب، فکر، بازي، فرار از تنهايي. محمودآباد، دريا، هجوم خاطرات، فشرده شدن دل، اشک. سيزده به در، باغ، واليبال، خنده، سبزه گره زده، فوتبال، کاهوسرکه. جاده تهران، تلفن، خبر فوت پدر يک دوست، فاتحه، فکر، شکر، شکر، شکر. |
|||||