|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Thursday, April 17, 2003 آدم گاهي دلش ميگيره. آدم گاهي دلش از دوستش ميگيره. آدم گاهي دلش از اين ميگيره که ميبينه دوستش، اون کسي که بهش اعتماد کرده، جواب اين اعتماد رو نميده. از اينکه ميبينه دوستش، حرف و عملش باهم فرق ميکنه. از اينکه احساس ميکنه داره بهش دروغ گفته ميشه. از اينکه احساس ميکنه احمق فرض شده! و اگه اين احساس ادامه پيدا کنه و چيزي نباشه تا به آدم ثابت کنه که اشتباه ميکرده، کم کم اوضاع خرابتر هم ميشه: آدم شاکي ميشه، برخوردهاش خشن ميشه، اون چيزهايي که قبلا دو تا دوست رو به هم پيوند ميداد از بين ميره، و يک احساس منفي جاي همه چيز رو ميگيره. دلم از دستش گرفته بود. احساس خوبي نداشتم. دلم ميخواست اين دل گرفتگي از بين بره. ازش کمک خواستم. اما به جاي اينکه به من کمک کنه، به احساس منفيم کمک کرد! حالا اوضاع داره خراب ميشه. اگه نخواد کمکم کنه مجبورم زودتر اين دوستي رو تموم کنم... |
|||||