|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Saturday, April 19, 2003 داشتم به خودم فکر ميکردم، و به اتفاقاتي که اين روزها برام افتاده. خجالت کشيدم، از خودم و از خداي خودم. هيچوقت فکر نميکردم صبرم تا اين اندازه کم باشه. مني که جور ديگري بودم، مني که واژه "انتظار" رو دوست داشتم، مني که ميدونستم انتظار انسان رو ميسازه... چطور شد که براي چنين اتفاق کوچکي صبرم سر اومد؟ چطور شد که يادم رفت در قاموس انتظار، بايد آگاهانه منتظر موند؟ ديروز وقتي به اين فکر کردم که تمام اين اتفاقات، تمام اين سختيها، اذيت شدنها، حتي خوشحاليها،... همه کار خداست، وقتي دوباره حس کردم بالاتر از من و اين دنيا، نيرويي هست که همه چيز رو هدايت ميکنه و هر پيشامدي -هرچند کوچک- به خاطر اينه که او ميخواهد، احساس آرامش کردم. او رو دوست دارم و ايمان دارم که او هم ما رو دوست داره و جز آنچه که صلاح ما در اونه، براي ما نميخواهد. براي همين حالا احساس ميکنم هر اتفاقي که برام بيفته -هرچقدر بد و سخت- به خاطر او ميتونم تحمل کنم. به خاطرش صبر کنم و منتظر بمونم. منتظر اون روز که تمام سختيها تموم ميشه. منتظر اون روز که همه چيز مشخص ميشه. اون روزي که شب نداره. |
|||||