|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Tuesday, April 08, 2003 جلوييم داره شيطوني ميکنه! نگاه کردم ديدم تو کاغذي که روی ميزشه، پر از شعره. ياد خودم افتادم، "خود" چند سال پيش. اون موقعها من هم زياد شعر ميخوندم، زياد شعر حفظ بودم، خودم شعر ميگفتم، و زماني که خسته ميشدم همه رو روي کاغذ مياوردم. وقتي به خودم ميومدم مي ديدم کاغذم پر شده از شعر؛ شعرهايي که شوق زندگي در کلماتشون نهفته بود. احساس خوبي پيدا مي کردم و خستگي از يادم ميرفت. خودم هم احساس مي کردم که چقدر با ديگران تفاوت دارم. ميدونستم دنياي من، دنيايي متفاوته؛ و از اين تفاوت لذت مي بردم. دنياي ديگران رو دوست نداشتم. تعداد کمي بودند که دنياشون شبيه دنياي من بود. و من از پيدا کردن اين افراد و از کشف دنياشون لذت مي بردم. برايم مثل پيدا کردن معدن طلا بود. ميدونستم اينها کساني هستند که حرفي براي گفتن به من دارند و گوشهايي براي شنيدن حرفهاي من. مي دونستم از صحبت با اونها لذت خواهم برد، مي دونستم هرچقدر هم که باهم تفاوت داشته باشيم، مي تونيم براي هم دوستان خوبي باشيم. ميدونستم اينها کساني هستند که ميتونن محرم رازهاي من باشند. نفهميدم چطور شد که همه چيز تغيير کرد. دنياي من کم کم بين دنياي اطرافيانم گم شد؛ و من سرگردان شدم. گاهي به زندگي اطرافيانم سري ميزنم، اما اونقدر برام جاذبه نداره که خودم حتي بخوام امتحانش کنم. من مانده ام بي دنيا! مدتيه که تصميم گرفته ام بارم رو ببندم و برم دنبال دنيايم تا پيدايش کنم. اما حرکت، انرژي اوليه ميخواد. يک جرقه بايد زده بشه تا راه بيفتي. شايد اين همکلاسي من همان جرقه باشه! بايد استفاده کنم و نگذارم انرژي که به من داده هدر بره. بايد استفاده کنم. ميخواهم سفر کنم. |
|||||