|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Monday, April 21, 2003 دلم گرفته. خسته شدم از اين خشکي ها. کاش کمي از طراوت اين باران در وجود ما آدمها مي آميخت. کاش... امروز سالروز وفات سهراب سپهری است؛ شاعری که با شعرهای او احساس نزديکي عجيبي ميکنم؛ تنها شاعری که شعرهايش همدم تمام لحظات زندگيم بوده. هروقت دلم ميگرفت و کسي را برای درددل کردن نمي يافتم، سهراب ميشد دوست من، برايم شعر ميخواند و من گوش ميدادم. و بعد، انگار که اين حرفها را خود من گفته باشم، سبک ميشدم و دلم باز ميشد. هنوز هم اينطورم. هنوز بعد از 10-12 سال شعرخواندن، سهراب برايم تازگي دارد. هنوز هم ميگويم طراوت شعرهاي او را هيچ شعري ندارد... روحش شاد. قسمتي از کتاب "سهراب، مرغ مهاجر" نوشته پريدخت سپهری (خواهر سهراب): او مي کوشيد دوست داشتن، درست ديدن و لذت بردن از روزی آفتابي، يک سيب يا ناني داغ را به ما بياموزد. سهراب به زندگي عشق مي ورزيد و از آنچه داشت راضي و خشنود بود و با اخلاص تمام مي خواست اين رضامندی را به همه تسری دهد و با دستمايه کلام موزون، بذر خوشبيني در دل انسانها بپاشد. باری، سرطان بي رحمانه وجودش را در هم ميکوبيد... و نترسيم از مرگ مرگ پايان کبوتر نيست مرگ وارونه يک زنجره نيست مرگ در ذهن اقاقي جاريست مرگ در آب و هوای خوش انديشه نشيمن دارد مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن مي گويد مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان مرگ در حنجره سرخ-گلو مي خواند مرگ مسئول قشنگي پر شاپرک است مرگ گاهي ريحان مي چيند مرگ گاهي ودکا مي نوشد گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد و همه مي دانيم ريه های لذت، پر اکسيژن مرگ است |
|||||