|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Sunday, April 13, 2003 دوتا ساعت روميزي تو اتاقم دارم. اول فروردين يکيشون رو يک ساعت کشيدم جلو و تنظيمش کردم، اما اون يکي رو نميدونم چرا، دست نزدم! هنوز ساعت قديم رو نشون ميده! اونقدر هم برام بي اهميت بود که هيچوقت نگاهش هم نميکردم... امشب ميخواستم باز برم پيشش. اما سرم گرم شد و نفهميدم چطور زمان گذشت. وقتي به خودم اومدم دير شده بود. خيلي ناراحت شدم. از خودم بدم اومد... کارم رو ادامه دادم تا سرم گرم بشه و يادم بره چه موجود ناقابلي هستم... کارم که تموم شد خواستم از اتاق برم بيرون که چشمم افتاد به اون ساعت قديمي. يک دفعه متوجه شدم ساعتي که زمان درست رو نشون ميده در واقع همين ساعته. و من هنوز يک ساعت وقت دارم. نميتونم احساسم رو بيان کنم. فکرش رو بکنيد. چرا من برخلاف هميشه و هر سال و برخلاف تمام عادتهام بايد اون ساعت رو تغيير نميدادم؟ چرا اون ساعت رو بايد اونجا روي کتابخونه ميگذاشتم؟... وقتي خدا بخواد اتفاقي بيفته همه چي دست به دست هم ميده. آدم کارهايي ميکنه که خودش مفهومشون رو نميدونه اما شايد بعدها بفهمه که دليل اينهمه، چي بوده... چه احساس عظيميه اين که حس کني خدا خواسته که بري پيشش... امشب دوباره گريه کردم. اين گريه رو خودش خواسته بود.... |
|||||