زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Sunday, April 13, 2003

دوتا ساعت روميزي تو اتاقم دارم. اول فروردين يکيشون رو يک ساعت کشيدم جلو و تنظيمش کردم، اما اون يکي رو نميدونم چرا، دست نزدم! هنوز ساعت قديم رو نشون ميده! اونقدر هم برام بي اهميت بود که هيچوقت نگاهش هم نميکردم...
امشب ميخواستم باز برم پيشش. اما سرم گرم شد و نفهميدم چطور زمان گذشت. وقتي به خودم اومدم دير شده بود. خيلي ناراحت شدم. از خودم بدم اومد... کارم رو ادامه دادم تا سرم گرم بشه و يادم بره چه موجود ناقابلي هستم... کارم که تموم شد خواستم از اتاق برم بيرون که چشمم افتاد به اون ساعت قديمي. يک دفعه متوجه شدم ساعتي که زمان درست رو نشون ميده در واقع همين ساعته. و من هنوز يک ساعت وقت دارم. نميتونم احساسم رو بيان کنم. فکرش رو بکنيد. چرا من برخلاف هميشه و هر سال و برخلاف تمام عادتهام بايد اون ساعت رو تغيير نميدادم؟ چرا اون ساعت رو بايد اونجا روي کتابخونه ميگذاشتم؟... وقتي خدا بخواد اتفاقي بيفته همه چي دست به دست هم ميده. آدم کارهايي ميکنه که خودش مفهومشون رو نميدونه اما شايد بعدها بفهمه که دليل اينهمه، چي بوده... چه احساس عظيميه اين که حس کني خدا خواسته که بري پيشش...
امشب دوباره گريه کردم. اين گريه رو خودش خواسته بود....

                                      4:10 PM