|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Saturday, November 30, 2002 المنه الله که در ميکده باز است زان رو که مرا بر در او روي نياز است خُم ها هم در جوش و خروشند ز مستي وان مي که در آنجاست حقيقت، نه مجاز است از وي همه مستي و غرور است و تکبر وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است رازي که برِ غير نگفتيم و نگوييم با دوست بگوييم که او محرم راز است. بچه ها شوخي شوخي به قورباغه ها سنگ مي زدند، و قورباغه ها جدي جدي مي مردند. (شعر چيني) ساعت 10:45 صبح- سر کلاس سيگنال(!): خوابم مياد. مرتب دارم خميازه مي کشم. بد عادت شدم اساسي. پنجشنبه هم سر کلاس الکترونيک نيومدم. خيلی بي تربيت شدم! مهديه هم خوابش مياد. پام هم خواب رفته!... هممون خوابيم، همه. اگه خواب نبوديم مي ديديمش. اونوقت ديگه اين همه مشکل نداشتيم. اونوقت گم نمي شديم. اونوقت همه مون رو سفيد بوديم... بايد از خواب بيدار بشيم، قبل از اينکه خيلی دير بشه... ولی سخته تشخيص اينکه واقعا بيداريم يا اينکه داريم خواب مي بينيم که بيداريم! شايد هيچ جوری نشه بيدار شد، شايد فقط همونه که ميتونه بيدارمون کنه. ما فقط ميتونيم بي صبرانه منتظر باشيم؛ منتظر لحظه بيدار شدن؛ منتظر لحظه وصل به حقيقت... Monday, November 25, 2002 چرا من اينجوری شدم؟ از کی اينجوری شدم؟ اصلا خوبه که من اينجوری شدم يا بد؟ از کجا بفهمم؟ ...صبر؟ مگه ما چقدر وقت داريم؟ همين امروز و فرداست که آقا جون بياد. نميتونم بگم آقا جون نيا تا من تکليفم رو با خودم مشخص کنم! ميتونم؟ بالاخره اينجوری که الان هستم بهتره يا اونجوری که قبلا بودم؟ يا هيچکدوم؟؟!! راه درست کدومه؟؟؟ يکی بهم جواب بده... امروز فهميدم با همه احساس نزديکی که با بعضی از دوستان و وبلاگ نويسان و وبلاگ خوانان دارم، چقدر از همه دورم... فکر نمی کردم يک روز مجبور بشم توی دنيای وبلاگ هم بازی کنم، الان هم البته بازی نميکنم. اما اون چيزی هم که نشون ميدم نيستم. اينجا، اين وبلاگ، و اين شخصيتی که توی اين وبلاگ ظهور کرده، فقط قسمتی از منه. درست مثل شخصيتی که توی دانشگاه بروز پيدا کرده، يا توی خونه، يا بين فاميل... ساناز واقعی يه چيزيه از ترکيب همه اينها با هم... اين درگه ما درگه نوميدی نيست صد بار اگر توبه شكستي بازآ Sunday, November 24, 2002 امشب شب احياست. هرچند که خيليها در اينکه امشب باشه شک دارند. یکي از بچه ها ميگفت: اگه امسال هم مثل چند سال پيش، آخر ماه رمضون بفهمند که روز اولش رو اشتباه محاسبه کرده بودند، باز هم تمام گريه های شب احيامون هدر رفته! من خودم هيچ تخصصی در زمينه رؤيت هلال ماه ندارم. بنابراين ترجيح ميدم به اونچه که متخصصين گفتند اعتماد کنم. چاره ای هم البته جز اين ندارم! و اصلا هم دلم نميخواد فکرم رو مشغول اين چيزها بکنم. مهم اينه که امشب يا فرداشب، شب قدره. اما واقعا من ميدونم شب قدر چيه؟ اين همه سال گذشته، اين همه سال در مراسم شبهای 21ام شرکت کردم. اما هيچوقت شد که واقعا استفاده کنم؟ هیچوقت بعد از شبهای احيا زندگيم تغيير کرده؟ خودم تغيير کردم؟ اون من مغرور، ذره ای به خودش اومده؟ يا اینکه مغرورتر شده، که: امسال شب احيای خوبی داشتم! چون خيلی گريه کردم!!! امسال ميخوام از خودش کمک بطلبم. از خودش بخوام که درک اين شب رو نصیبم کنه... لطفا برام دعا کنين ... خدايا، درک شب قدر نصيبم بکن... گرچه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش Saturday, November 23, 2002 تا وقتی که ديگران رو دوست داريم، احساس قدرت ميکنيم -و حقيقتا قدرتمنديم. اما همين که به کسی يا جمعی -به هر دليل- احساس بدی پيدا ميکنيم، ميفهميم که چقدر ضعيف شده ايم. تو نظرخواهی وبلاگ محمد نوشتم: "تمام معنای هستي در انتظار خلاصه ميشود و ما هنوز نياموخته ايم که انتظار چگونه است..." و فردای اون روز در نظرخواهی وبلاگ خودم قسمتی از جواب رو گرفتم!!! تصادف قشنگی بود... راستی ميدونيد هيچ تصادفی، حقيقتا تصادف نيست؟! Thursday, November 21, 2002 وقتی کسی که اينهمه دوستش داری، کسی که اينهمه بهش اعتماد کردی، کسی که هر وقت خواست چشم و گوش و دلت رو بهش دادی تا برات درددل کنه، کسی که برای غصه هايش غصه خوردی -هرچند نتونستی کاری براش انجام بدی- ... وقتی چنين کسی اينطوری جوابت رو ميده... ديگه چه انتظاری از بقيه؟؟؟ Wednesday, November 20, 2002 در اين سکوت لحظه ها که غم گرفته لحظه لحظه مرا ببين چقدر تشنه ام به جرعه های يک صدای آشنا مرا بخوان صدای تو صدای خوب بودن است تمام لحظه های من در انتظار لحظه سرودن است چه ميشود دل مرا صدا کنی دل مرا از اين سکوت لحظه ها جدا کنی چه ميشود که چشم خسته مرا از انتظار يک نگاه رها کنی رها کنی خدا جونم، دلم گرفته... امشب افطاري مهمون دانشگاه بوديم. اذان رو که گفتند يک دفعه دلم گرفت. رفتم تو ساختمون اصلي که يه کم تنها باشم، اما نشد. باز برگشتم پايين. بچه ها متوجه شده بودن من زده به سرم! ديدم بيخودی فقط دارم حالشون رو ميگيرم. زدم به سيم آخر و مثل هميشه شروع کردم به چرت و پرت گفتن! اونا هم خوشحال شدن که من به حالت عادی (!) برگشتم و خلاصه اونقدر خنديديم تا با هم خداحافظی کرديم. و باز من موندم و اين دل بيقرار و اون يگانه همراه ... نميدونم بيقرار چی هستم، فقط ميدونم بيقرارم... خدايا، تو آنی که من ميخواهم پس آنم کن که تو ميخواهی ملکا، مها، نگارا، صنما، بتا، بهارا متحيرم ندانم که تو خود چه نام داری Tuesday, November 19, 2002 بنده يعنی اسير... کاش فقط بنده او باشيم و بس... ديروز با يکی از بچه های دانشگاه بعد از مدتها نشستيم و حرف زديم. دستش درد نکنه، واقعيتها رو برام تشريح کرد و کمک کرد که با اين واقعيتها کنار بيام :) امروز بايد پروژه الکترونيکم رو مشخص ميکردم. از سه تا از بچه های سال بالايي کمک گرفتم و واقعا دستشون درد نکنه، اگه نبودند من مثل ... در گل مي موندم! امروز مامان و پدر رفتند شمال. چقدر تنهايي های موقت مزه ميده! اما خدا هيچکس رو برای هميشه تنها نکنه که بد درديه. بهرحال من الان دارم کلی کيف ميکنم، دلتون بسوزه! همين! Friday, November 15, 2002 توبه کن ای دل که شب بخشش است رو به خدا کن که سويت دعوتست خوانده تو را تا بروی نزد او عذر معاصی بدهی پيش او حال، چرا بي هنری می کنی فرصت ناياب، هدر می کنی از ته دل داد بزن ای خدا راه بده اين بشر هرزه را ظلم و ستم، ريشه من سوخته بی خردی، زبان من دوخته عاقبت زندگيم بر فناست سزای بيعت شکنی، دفع ماست حال، چراغی بده در ظلمتم حکم رهايي بده از غربتم حق علی، يک پر و بالی بده چشم و دلم را جلواتی بده درک شب قدر نصيبم بکن تخليه از خويش، رهينم بکن وای که من سنگ جفا خورده ام سيلی دشمن به قضا ديده ام از کتاب "بارانی در کوير سوخته" خواهرم مي گفت تو آمريکا شايع شده که در ايران داره انقلاب مي شه!!! Tuesday, November 12, 2002 تنهایی، سکوت، رهایی... به یاد دریا می افتم که با تمامی عظمتش همواره تنهاست. و آسمان، که سکوتِ بی کرانه است. و باد، که آزادانه در سکوت تنهایی خویش می وزد بی هیچ قید و بندی. (9 دی 78) Monday, November 11, 2002 سلام من سرما خوردم! خداحافظ Sunday, November 10, 2002 جایی هست که جز تو هیچکس نمیتواند آنرا پر کند، کاری هست که جز تو هیچکس قادر به انجامش نیست. (افلاطون) میگین بنویس. ممنون از اظهار لطفتون. ممنون که اینجا رو میخونید. ممنون که منتظرید. خیلی لذتبخشه که کسی منتظر آدم باشه. اما... انگار از حرف تهی شده ام. یک عمر فقط حرف زدم. اما اون چیزی که در 2-3 ماه اخیر بدست آوردم جای تمام حرفها رو پر کرده. یک چیزی هست توی دل آدم که بیقراری میکنه. ولی گاهی حتی نمیدونی بیقرار چه چیزیه؟! و وقتی هم که میدونی، معمولا کاری نمیتونی براش بکنی... سعی میکنم بیشتر بنویسم. و اگه حرف کم آوردم میرم سراغ جمله هایی که اینور و اونور خوندم و دوستشون دارم. باشه؟! Thursday, November 07, 2002 اهدنا الصراط المستقيم ... Monday, November 04, 2002 چه خوبه وقتی که بارون ميگيره هوا که ابری ميشه زمينا که خيس ميشه بوی نم وقتی تو خونه می پيچه دل آدم بيقراری ميکنه دوست داره پر بزنه بره بيرون از خونه بره وايسه زير بارون تا که اون خيسِ خيس و خيسِ خيسش بکنه... Saturday, November 02, 2002 سلام کامپيوتر من چند روزی رفته بود دَدَر! حالا هم کاملا upgrade شده و برگشته! حالا کلی خوشحالم :) اما... اما تکليف گزارش کارورزيم چی ميشه؟! اونوقت بگين چرا غمگين مينويسی؟! راستی، واقعا من خيلی غمگين و افسرده به نظر ميام با اين نوشته هام؟؟؟ |
|||||