خدا جونم، دلم گرفته...
امشب افطاري مهمون دانشگاه بوديم. اذان رو که گفتند يک دفعه دلم گرفت. رفتم تو ساختمون اصلي که يه کم تنها باشم، اما نشد. باز برگشتم پايين. بچه ها متوجه شده بودن من زده به سرم! ديدم بيخودی فقط دارم حالشون رو ميگيرم. زدم به سيم آخر و مثل هميشه شروع کردم به چرت و پرت گفتن! اونا هم خوشحال شدن که من به حالت عادی (!) برگشتم و خلاصه اونقدر خنديديم تا با هم خداحافظی کرديم. و باز من موندم و اين دل بيقرار و اون يگانه همراه ...
نميدونم بيقرار چی هستم، فقط ميدونم بيقرارم...