زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Tuesday, August 31, 2004

دوازدهم آگوست بود که شروع به نوشتن کردم. آن روزها برای اين شروع کردم که بفهمم وبلاگ چيست و نوشتنش چه حالی به آدم می دهد! شروع کردم که تجربه اش کنم و گفتم اگر خوشم نيامد می روم؛ به همين راحتی که آمده ام.
دو سال از نوشتنم می گذرد و در اين دو سال، هر چند وقت، جور نوشتنم عوض شده. اين را خودم هم حس کرده ام و می دانم. هر بار فکر کرده ام بايد طور ديگری نوشت. هر بار سعی کرده ام هم راحت تر بنويسم و هم صحيح تر. گرچه می دانم تلاشم آنقدرها راه به جايی نبرده، اما خوبيش اين است که دست کم باعث شده گاهگاهی به همه چيز دوباره و چندباره فکر کنم.
حالا، مدتي است که چيزی از خودم برای نوشتن ندارم. گاه به گاه احساسی می آيد و حوصله و امکانات نوشتن هست، می نويسمش و می گذارم که بماند. اما می شود که روزها و هفته ها حس نوشتن پر بکشد و به مرخصی برود! اگر وجدانم نيشم بزند که "يا وبلاگت را ببند يا اگر نمی بندی بنويس!" می روم سراغ آن دفترم که پر از جمله های دوست داشتنی است از بزرگان يا کوچکان گمنامی که فقط نوشته هاشان برايمان مانده.
اين نوشته ها را دوست داريد يا نه نمی دانم. راستش هميشه فکر می کردم که نبايد برای خوشامد خواننده نوشت. بايد فقط آنچه را که در دل است نوشت. و قضاوت و نتيچه گيری و غيره با کسی است که می خواند و می انديشد. ولی حالا بعد از دو سال فکر می کنم که لازمه ی ادامه راه، اين است که بدانی چقدر نوشته هايت را می خوانند و چقدر حرفهای گفته و ناگفته ات را می خواهند. شايد لازم باشد راه را عوض کنم؟

                                      12:34 PM

Monday, August 09, 2004

حسين پناهی را دوست داشتم. شايد به خاطر ساده بودنش، يا به خاطر حرفهای قشنگی که هميشه همراهش بود. نمی دانم خوب بود يا بد؟ هر چه بود، با ديگرانی که می شناختم و می شناسم فرق داشت. ولی، با همه ی تفاوتش، اسير تکرار مرگ شد.
روحش شاد.

پس اينها همه اسمش زندگی است:
دلتنگی ها، دل خوشی ها، ثانيه ها، دقيقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم، چون بيداريم
ما زنده ايم، چون می خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم،
زيرا هنوز بر گستره ی ويرانه های وجودمان پانشينی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ايم.
خوشبختيم، زيرا هنوز صبح هامان آذين ملکوتی بانگ خروس هاست
سروها مبلغين بی منت سرسبزی اند.
و شقايق ها پيام آوران آيه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پياز ترانه های طراوتند.
و فکر کن!
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس را برمی داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم... آری بايد
زيرا دوست داشتن خال بال روح ماست.

                                      11:55 AM

Sunday, August 08, 2004

... و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را،
از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی،
آن ها رابا خدای خويش
چشم در چشم هم، نوش کنيم.

(حسين پناهی)

                                      11:30 AM

Tuesday, August 03, 2004

خيلی جالبه! خطا رو چينی ها کردند، کارت قرمز رو ما گرفتيم. بازی رو ما کرديم، نتيجه رو چينی ها گرفتند!اونها حتی نتونستند از موقعيت هاشون درست استفاده کنند. يک نفر نداشتند که صربه ی تمام کننده رو بزنه... با اونهمه جمعيت کشورشون، مردمش اونقدر نسبت به فوتبال بی تفاوتند که استاديومشون حتی پر نشد! با همه ی اينها ما باختيم!
باختن به خودی خود تا اين اندازه بد نيست. چيزی که اذيتم می کنه اينه که چينی ها اين بازی رو با نامردی بردند. با خريدن داور!
و يک جمله هست که يک بار از داريوش ارجمند شنيدم و در ذهنم باقی مونده: "فوتبال عين زندگی است."

                                      12:12 PM

Monday, August 02, 2004

خيلی بده وقتی که آدم به همه چيز و همه کس شک می کنه. خيلی دردناکه وقتی بعضی از اتفاقها، می تونند چنين تاثيری روی آدم بگذارند که اعتمادش از همه چيز سلب بشه.
می تونم بفهمم در چه شرايط بدی هستی دوست عزيز. فقط دعا می کنم که يک اتفاق خيلی خوب برات بيفته که همه ی چيزهای بد رو تحت تاثير خوبی خودش قرار بده. فقط قول بده که تا خوب نشدی، خيلی مراقب همه چيز باشی. مراقب باشی که در اين روزهای بی اعتمادی، چيزی رو خراب نکنی. که درست کردنش شايد ديگه ممکن نباشه... بی اعتماد بشو، اما بی اعتماديت رو نشون نده. خيلی احساس بديه که ببينی ديگران بهت اعتماد ندارند - و بدونی که شايسته ی اين بی اعتمادی نيستی.

                                      12:10 PM