|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Thursday, January 25, 2007 خيلی هيجان انگيزه آدم بياد تو وبلاگش و اعلام کنه که يکی از دوستانش شروع کرده به وبلاگ نوشتن. خوشبختانه اين روزها اين هيجان زياد به من دست می ده! يکی از دوستان خوب ما -همکلاسی قديم امير- دو روزه که شروع کرده به نوشتن. نوشته هاش صميمانه است. اميدوارم تا آخرش ساده و صميمی بمونه. Tuesday, January 23, 2007 چند وقته هرچی که می خونم، از کتاب گرفته تا وبلاگ، حرف از دلتنگي برای ايرانه. فرقی هم نمی کنه که طرف آمريکا باشه يا جای ديگه، که تازه يک ساله دور از وطنه يا بيشتر يا کمتر، که اصلا اين حرف و احساس مال ديروز و امروزه يا مال سالها پيش. فقط هرجا ايرانی دور از ايران هست، داره از سختی دوری می گه... زندگی اينجا سخت نيست، شايد از خيلی لحاظ راحت تر از زندگی توی ايران هم باشه. و مسلما برای همه ی ما که اينجاييم يک نفعی هم داشته. وگرنه کسی که مريض نيست همه چيزش رو ول کنه و بره يک جايی که نه کسی رو می شناسه نه کسی می شناسدش... اما نمی دونم چه جوريه که نمی تونيم بی خيال اون حس کوچولوی ته دلمون بشيم که گهگاهی نيشمون می زنه و هويت ايرانيمون رو يادمون مياره. همون هويتی که تاريخش پر از افتخار، خاطره اش پر از وحشت جنگ، بلوغش پر اميد و نگرانی اما زندگيش پر از عشقه. همون هويته شايد که باعث می شه توی بهشت هم که باشيم دلمون برای ايرانمون پر بزنه. پ.ن: چند وقته دارم راجع به ايران فکر می کنم و می نويسم. نگرانم نشيد لطفا! حالم خوبه. اتفاقا خيلی هم سرحالم و کلی انگيزه دارم. اگه آدم کشور و خونواده ش رو فراموش کنه نگرانی داره نه وقتی يادشون ميفته! Thursday, January 18, 2007 پشت ميز کامپيوتر نشسته بودم و داشتم کار می کردم که ديدم يه چيزايی داره از آسمون می ريزه پايين. اولين برف امسال! حالا ديگه هرکاری می کنم حواسم به کار جمع نمی شه. مگه می شه بی خيال برف به اين قشنگی شد؟ اگه بخوام خيلی دقيق باشم اين بار دوميه که برف مياد اما اوليش اونقدر کم بود و اونقدر صبح زود اومد که همه خواب بوديم و کسی درست و حسابی نديدش. جايی هم ننشست از بس عجله داشت! اما اين يکی هم موقع خوبی اومده هم اينجور که معلومه هيچ عجله نداره هم اينکه خيلی خوشگله. کاش هوا يه کم گرمتر بود می رفتيم زير برف قدم می زديم. آخه اين چه وقت گم شدن دستکشه؟! Wednesday, January 17, 2007 يک دوست خيلی خيلی خوب قديمی داره وبلاگ می نويسه. نوشته هاش رو هميشه دوست داشتم. از همون اول راهنمايی که با هم همکلاس شديم. نرگس يکی از کسانی بود که توی سالهای راهنمايی و دبيرستان بهم نشون داد نوشتن کار سختی نيست فقط نبايد ازش ترسيد. حالا خيلی برام ارزش داره که دوباره می تونم داستانها و نوشته هاش رو بخونم. درضمن نرگس بهترين شاعر معاصريه که من می شناسم. زورش کنيم شعرهاش رو هم توی وبلاگش بنويسه! Tuesday, January 09, 2007 بالاخره من هم ياهو 360 ی شدم! می ديدم دوستان هی دعوت می کنند، می گفتم عضو ارکات هستيم بستمونه ديگه. اما وقتی مريم بهم ايميل زد که بابا جان ارکات اينجا فيلتره و ما با ياهو 360 با هم در ارتباطيم، ديدم من چقدر عقبم! البته هنوز دوستان زيادی رو پيدا نکردم اونجا، جز بچه های دانشگاه، که برام کلی خاطره بود... چقدر زود سالهای دانشگاه "خاطره" شد. Monday, January 08, 2007 جاتون خالی مسابقه ی جالبی بود. بخصوص که ما اشتباهی رفته بوديم وسط طرفداران تيم مقابل نشسته بوديم! يه کم که گذشت ديديم تشويق ها زياد بجا نيست، بالاخره اولين گل رو که خورديم فهميديم اينا دارن تيم مقابل رو تشويق می کنند! 2-0 باختيم اما دست کم قوانين بازی رو کم و بيش فهميديم! Saturday, January 06, 2007 ايميل زده اند که دانشگاه ما با فلان تيم مسابقه ی هاکی داره. لطفا بيايد تشويق کنيد. بليط ها هم مجانيه. چون تيممون تا حالا همه اش باخته و احتياج به تشويق داره! حالا فکر کنيد ايران اگه بود چيکار می کرد؟ ايميل می زد که تيممون تاحالا همه اش باخته برای همين لطفا بليط هايی رو هم که خريده ايد بيايد پس بديد چون اين تيم لياقت تشويق نداره! متاسفم اما مدل ما ايرانی ها توی تشويق و تنبيه به نظرم يه کم اشتباهه. جام جهانی رو يادتونه؟... حالا امروز بريم ببينيم دانشگاه عزيزمون چه می کنه. من تاحالا هاکی رو از تلويزيون هم تماشا نکردم چه برسه از نزديک! Friday, January 05, 2007 شب يلدا که فال گرفتم اين شعر برام اومد: ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده ايم از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم رهرو منزل عشقيم و ز سرحد عدم تا به اقليم وجود اينهمه راه آمده ايم راست می گه به خدا. بخصوص اون قسمت "بد حادثه" رو! Thursday, January 04, 2007 از اون روزهاييه که دوباره دلم تنگ شده. برای زمان ايران بودنم. برای حال و هوای آدمها، برای دوستی ها، برای شيطنت ها، جسارتها، برای اون احساس "بودن" که آدم تو ايران هزار برابر بيشتر از اينجا داره. Tuesday, January 02, 2007 تا حالا شده تو خواب، جنس مخالف خودتون باشيد؟! من ديشب خواب ديدم که پسر هستم! و جالب اينکه از دختری هم خوشم ميومد و تمام مدت توی خواب می خواستم يه جوری بهش بفهمونم که دوستش دارم. بالاخره هم رفتم و باهاش حرف زدم اما درست همون لحظه ای که می خواستم جمله ی اصلی رو بگم از خواب بيدار شدم! حالا اين يعنی چی؟!! Monday, January 01, 2007 من به يلدا بازی خيلی دير رسيدم. يعنی در واقع اصلا نرسيدم :( دو تا دليل هم داشت: يکی اينکه اين مدت دوتا دوست خوب مهمونمون بودن و سرم حسابی شلوغ بود. دوم هم اينکه اين نگار خانم که من رو معرفی کرد برای يلدا بازی (و دستش درد نکنه) يه کاری کرده که فقط آخرين نوشته اش نشون داده می شه و برای منی که روزی يک بار هم کمتر وقت می کنم بيام وبلاگ بخونم باعث می شه کلی از نوشته هاش رو از دست بدم. از جمله همون نوشته ای که من رو معرفی کرده بود! اما اشکالی نداره. ايشالله سال ديگه جبران می کنم! اين روزها (ماهها؟ سالها؟) اونقدر از وبلاگ و جمعيت وبلاگی دور افتادم که وقتی جريان يلدا بازی رو فهميدم تقريبا مطمئن بودم هيچ کسی من رو معرفی نمی کنه... از اون روزهايی که وبلاگی های ايران اونقدر کم بودند که تقريبا همه همديگه رو می شناختند و همه با هم دوست بودند و همه از هم خبر داشتند خيلی گذشته. حالا تقريبا از هر دو تا جوونی که می بينی يکيشون وبلاگ داره. معلومه که توی اين شلوغی، منی که هر از گاهی برای دل خودم می نويسم و تقريبا توی وبلاگ کسی نظر نمی گذارم که "وبلاگ خوبی داری، به من هم سر بزن" فراموش می شم.... آهان اينها رو نوشتم که بگم: ممنون نگار جون که من رو به بازی دعوت کردی :) |
|||||