ديشب اشکهايم چه بی صدا روی گونه هايم جاری می شد، وقتی از خاتمی می خواندم، از نوشته هايی که برای او بود، وقتی خاطراتم را در ذهن ورق می زدم و وقتی چهره ی هميشه خندانش را در تمام صفحات روزنامه ها، اينترنت و خاطره ام می ديدم... ديشب اشکهايم با همان سکوتی جاری بود که 8 سال پيش، نوشته های روزنامه ها را که می خواندم، نوشته هايی که از او می خواستند بيايد و يادمان دهد آنچه را بعد ها فهميديم: گفتگو، صلح، لبخند، زنده باد، جوانی، نشاط، صبوری، متانت... همه ی آن چيزها را که امروز با يک کلمه، يک اسم، به ذهنمان می آيند: خاتمی!