|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Sunday, August 14, 2005 شعر قشنگی رو تو وبلاگ مهدی اچ ای ديدم که دلم می خواد اينجا بنويسمش. دست کم برای خودم...
Saturday, August 13, 2005 و اما علی کريمی، که بالاخره ما را در بوندسليگا رو سفيد کرد. آقا کم کاری نيست ها! در دومين بازیش در تيم بايرن مونيخ، آدم يک پاس گل بدهد و يک گل زيبا هم خودش بزند. من از اول می گفتم از اين علی کريمی خوشم می آيد!!! (نامردها همين دو عکس را از علی جانمان روی سايت گذاشته اند!) "روی ماه خداوند را ببوس"! کتابی از مصطفی مستور که برگزيده ی جشنواره ی قلم زرين سال 81 شده. تعريفش را حدود يک سال پيش از نرگس شنيده بودم. نمايشگاه کتاب امسال خريدمش و ديشب بالاخره آنرا خواندم! بی تعارف بگويم برای آنها که تا به حال به اينکه اصلا خدا هست يا نيست فکر نکرده اند، يا حتی برای آنها که هميشه ی عمرشان از وجود خدا مطمئن بوده اند، هيچ به درد نمی خورد! در عوض اگر مثل من مدتی به کله تان زده که اين چه جور خدايی است که هيچ عين خيالش نيست چه به سر بنده هايش می آيد، می تواند جالب باشد. يعنی شنيدن آنهمه شک و ترديد از زبان کتاب تا حد زيادی آدم را خالی می کند. البته خيال نکنيد آخرش مثل کتابهای دينی دبيرستان يا دقيقا برعکس آنها يک دليل منطقی برای اثبات وجود يا عدم وجود او می آورد و خودش و ما را خلاص می کند! خوبی کتاب اين است که اصلا دنبال اين چيزها نيست. خوبيش اين است که تکه هايی از زندگيمان را روی کاغذ آورده. لحظه هايی از زندگی را که معمولا در آنها تنها بوده ايم و کمتر پيش آمده کسی را پيدا کنيم که حرفمان را بفهمد يا بتواند شنونده ی خوبی برايمان باشد. اما در اين کتاب 3-4 نفری هستند که کمابيش حرف تو را می فهمند و هرکدام با جورِ زندگيشان، بعضی از تکه های پازل ما را برايمان پيدا می کنند. Monday, August 08, 2005 يادم مياد زمستون سال 77 رو، زمانی که خاتمی از وطن می گفت. حالا که 7 سال از اون روز می گذره و من هم کم کم دارم بارم رو می بندم که تلخی غربت رو تجربه کنم، بيشتر مفهوم اين جمله ی او رو درک می کنم که گفت: "وطن فقط خاک نيست، بلکه آن هويتی است که ما را به هم پيوند می دهد." خاتمی که بود اگر می رفتم هزار اميد داشتم برای روزهای نبودنم. خاتمی که رفته با کدوم دل خوش از سرزمين آرياييم دل بکنم؟ Saturday, August 06, 2005 بالاخره تعداد قابل توجهی از کتابهام رفتند جايی که کاملا امن و قابل اطمينانه! دادمشون به دو تا از دوستای گل کتابخونم! چقدر فرق می کنه که بدونی وقتی خودت نيستی کتابهات توی انباری دارن خاک می خورن يا اينکه کسی که دوستشون داره، می خوندشون! Tuesday, August 02, 2005 نادر ابراهيمی جملات نابی دارد که در لحظات خاص از ته خاطرات ده ساله ات خودشان را جلو می کشند که يادآوری کنند بعضی نوشته ها هرچقدر از عمرشان بگذرد تازه تر می شوند! روزهای خداحافظی با خاتمی، زبانم بند آمده بود. مثل بهت زده ها -انگار که اتفاق غيرمنتظره ای افتاده باشد!- نشسته بودم و خداحافظ گفتن هايش را می شنيدم. تنها چيزی که مدام در سرم بالا و پايين می پريد اين جمله ی نادر ابراهيمی بود که در عين تلخی، يک جورهايی احساس همدردی و تسکين بهم می داد: "هر سلام، سرآغاز يک خداحافظی دردناک است." همان ده سال پيش که اين جمله را در دفترم نوشتم، يادم است که مريم گفت اينطور بشود بهتر است: "هر سلام، سرآغاز دردناک يک خداحافظی است!" ديشب اشکهايم چه بی صدا روی گونه هايم جاری می شد، وقتی از خاتمی می خواندم، از نوشته هايی که برای او بود، وقتی خاطراتم را در ذهن ورق می زدم و وقتی چهره ی هميشه خندانش را در تمام صفحات روزنامه ها، اينترنت و خاطره ام می ديدم... ديشب اشکهايم با همان سکوتی جاری بود که 8 سال پيش، نوشته های روزنامه ها را که می خواندم، نوشته هايی که از او می خواستند بيايد و يادمان دهد آنچه را بعد ها فهميديم: گفتگو، صلح، لبخند، زنده باد، جوانی، نشاط، صبوری، متانت... همه ی آن چيزها را که امروز با يک کلمه، يک اسم، به ذهنمان می آيند: خاتمی! امروز آخرين روز بود. همه نوشتند خداحافظ خاتمی. اما خيلی از نگفته ها هنوز ناگفته مانده. هرچند که خاتمی سخنرانی ها کرد و ديگران مطلب ها نوشتند... امروز روز خداحافظی خاتمی بود، خداحافظی ای که از 8 سال پيش -از روز سلاممان به او- انتظارش را می کشيديم. اگرچه انتظار تلخی بود، هرچه بود گذشت. خاتمی آمد و رفت و اثر حضورش با هيچ بگير و ببندی محو نخواهد شد. حالا که نه، اما آن موقع که همه عليه او موضع می گرفتند و هنوز اتفاقی نيفتاده بود تا يادشان بيايد بايد قدر همين داشته ها را هم دانست، ياد اين جمله از ولتر می افتادم: "شما می توانيد گُلی را زير پای خود لگدمال کنيد، اما محال است بتوانيد عطر آن را در فضا محو کنيد." و حالا همه دارند مدام اين جمله را اعتراف می کنند! اين هم از لطف حضورش بود... |
|||||