|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Friday, September 26, 2003 - من شاکيم. از خودم شاکيم. از اينکه اين همه عوض شدم شاکيم. : همه ی اين عوض شدن بد نبوده. خيلی هاش در جهت مثبت بوده. خيلی هاش سازندگی بوده. - اما من هنوز شاکيم. يه چيزايی عوض شده که نبايد می شده. : يه چيزايی هست که در همه ی آدمها عوض ميشه. يه جورايی لازمه ی بزرگ شدنه. - من اين چيزا سرم نمی شه. من با بقيه کاری ندارم. من با بقيه فرق دارم -اقلا يه زمانی فرق داشتم. من نبايد اجازه می دادم که اين بزرگ شدن، من رو از من بگيره. : تو رو ازت نگرفته. تو هنوز همون آدمی. اگه راست می گی دوباره شروع کن. شاکی بودن و مقصر کردن ديگران (حتی خودت) و به زندون انداختنشون چيزی رو عوض نمی کنه. تنها چيزی که می تونه آرومت کنه اينه که دوباره شروع کنی. - يه قدم عقب کشيدم. اما هنوزم شاکيم. من بايد دنبال مقصر بگردم. اگه مقصر رو پيدا نکنم امکانش هست که دوباره دست تو دست مقصر بذارم و دوباره به همون راه برم. من بايد بفهمم از چی شاکيم، از کی شاکيم. من بايد شاکی باشم تا بتونم خراب کنم. بايد اشکال کار رو بدونم که بتونم اين بار که می سازم درست بسازم. : يه چيز ديگه هم لازم داری: انگيزه برای دوباره ساختن. - آره. انگيزه. اين رو از کجا بيارم؟ آقا من شاکيم. من از همون اول نبايد عوض می شدم! من شاکيم. به کی بگم؟؟؟ Wednesday, September 24, 2003 چرا گريه کردن از درد اونقدر غريب شده که فکر می کنند از خستگيه که دارم گريه می کنم؟ می گه: خسته شدی! دلم می خواست بگم: آره، خسته شدم. از اين غر شنيدن ها، از اين دعواها، از اين درک نکردن ها خسته شدم... با اين حال اين اشکها که می بينيد مال اين خستگی ها نيست، مال درده. Tuesday, September 23, 2003 هوا از ديروز انگار يکدفعه خنک شد! ديشب حتی اونقدر سرد شد که مجبور شدم موقع خواب در تراس رو ببندم. ولی خيلی هوای ماهيه! وقتی يه باد خنک پاييزی می وزه کاملا حواست رو از کاری که می کنی پرت می کنه و می بره به خيالات دور و دراز شيرين! پ.ن: پاييز خيلی فصل قشنگيه. ولی بهرحال من بهار رو بيشتر دوست دارم!! Sunday, September 21, 2003 چيزهايی تو زندگی پيش مياد که آدم نمی تونه برای کسی بگه. و چيزهايی هم پيش مياد که حتی اگه بتونه، نمی خواد بگه! شايد اينها همون "پاره های بودن آدمی" باشند که شريعتی می گفت؟ Tuesday, September 16, 2003 بوی پاييز مياد. هوا کاملا پاييزی شده. باد ملايم و خنک عصرونه آدم رو بدجوری ياد حال و هوای اول مهر ميندازه. باز هم کلی کلاس اولی گريه خواهند کرد. باز هم کلی بچه مدرسه ای مشتاق ديدن دوستان سالهای قبل خواهند بود. باز هم کلی دانشجوی جديد وارد دانشگاهها خواهد شد. باز هم تربيت يک سری جديد از بچه ها به عهده معلم ها خواهد افتاد. باز هم کلی استاد سر کلاس لبخند خواهند زد. کاش بشه فکر نکرد به اينکه خيلی از بچه ها به زور و بدون هيچ انگيزه به مدرسه خواهند رفت، به اينکه خيلی از جوونها پشت کنکور موندند و نمی تونن وارد دانشگاه بشن، به اينکه خيلی از معلمها وظيفه اصلی خودشون رو فراموش می کنند، به اينکه خيلی خيلی کم هستند استادانی که سر کلاس لبخند واقعی بزنند.... به لحظه های شيرين فکر کردن قشنگ تره. شايد بشه با نيروی فکر، دنيا رو زيباتر کرد. اول مهر هنوز هم خاطره ی شيرينيه. پيشاپيش فدمش مبارک :) Thursday, September 11, 2003 هيچ دقت کرديد؟ امروز 11 سپتامبره. چند سال گذشت؟ چقدر به نظرم دور مياد... بايد سالروز چنين روزی رو تبريک گفت يا تسليت؟ فکر می کنم بايد به دولت آمريکا تبريک بگيم که تونسته اينقدر قشنگ سر همه مردم دنيا شيره بماله! بعضی روزها عجيب در ذهن مردم موندگار ميشن. بعضی به بدی، سياه سياه. بعضی به خوبی، نهايت سپيدی. و بعضی هم خاکستری... تاريخ چيز پيچيده ايه. گاه از لابلای ورقهاش واقعياتی بيرون ميان که باورشون سالها وقت می بره. بايد منتظر بمونيم. "فردا" حرفهای زيادی برای گفتن خواهد داشت... بيمارستان هم به نوبه خودش جای جالبيه! بخصوص که وقتی بستری می شی که کاملا سالمی و مشکلی نداری، می تونی حسابی همه جا رو زير نظر بگيری و بررسی کنی. بعد هم با خيال راحت و بدون دغدغه روی تخت بيمارستان لم بدی و چای و بيسکوئيت ميل کنی! البته بماند که بعد از عمل ديگه از اين خبرا نيست. وقتی حتی نتونی يه استکان چای بخوری می فهمی که بيمارستان هميشه هم جای بخور و بخواب نيست! انشاالله کارتون به بيمارستان نيفته و اگه ميفته -به قول بزرگترا_ فقط به خاطر زايمان باشه!!! Thursday, September 04, 2003 دارم کتاب "بينوايان" ويکتور هوگو رو می خونم. چقدر طولانيه! هر چی می خونم تموم نميشه! ولی واقعا شاهکاره. آدم تازه می فهمه رمان يعنی چی، داستان يعنی چی! يک قسمت از توضيحی که مترجم کتاب "حسينقلی مستعان" در مورد "بينوايان" نوشته است: " کتاب بينوايان بزرگترين شاهکار هوگو و بلکه از بزرگترين شاهکارهای ادب و رمان نويسی دنياست. اين کتاب چنانکه از عنوانش پيداست و بطوری که در مقدمه ی کوچکی که هوگو بر آن نوشته است ديده می شود، برای تجسم تيره روزيها و بينوايی ها و بدبختی های بشر، برای نشان دادن تاثيرات سوء مجازاتهای بشری که به عقيده او دوزخی است که به دست آدمی برای بيچارگان تهيه شده است، برای ظاهر ساختن دليل بينوايی و پستی مرد، بيچارگی و سقوط زن، جهل و فلاکت کودک، و برای انسان دوستی و نوع پروری نوشته شده است. بازيکنان مختلف اين رمان هريک وجود تصوری بزرگ و بی نظيری برای تجسم خوبی حقيقی يا بدی واقعی، طهارت يا خبث، نيکوکاری و احسان، يا جنايتکاری و خشونت، ستمگری يا ستمکشی، علو همت، يا پستی فطرت بشمار می روند... ويکتور هوگو همه ی نيروی ادبی و علمی و افکار و احساساتش را در منتهای قوت و عظمت در اين کتاب به کار برده و آنرا بصورت شاهکاری بی نظير و گرانبها درآورده است. البته حکايتی که موضوع اين داستان است يکی از جذاب ترين و شيرين ترين داستانهايی است که در بهترين رمان ها می توان خواند ولی بينوايان را در حقيقت يک کتاب رمان نمی توان ناميد بلکه يک جنگ نفيس است حاوی همه چيز، کتابی است تاريخی، اجتماعی، اخلاقی، جنگی، سياسی، علمی و دينی، و مطالبی چنان دقيق و موثر و جامع در آن فراهم آمده است که اگر ده دفعه هم آنرا بخوانند باز کم است... " Monday, September 01, 2003 آره، اين جمعه هم نيومد. اين جمعه و همه ی جمعه هايی که انتظارش رو کشيديم، نيومد. حتی روزهای ديگه هم -که منتظرش نبوديم! - نيومد... کی هنوز به اومدنش باور داره؟ يك بنده خدايى، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه مي كرد. نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت: خدايا! مي شود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟ ناگاه، ابرى سياه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه مي گفت: چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من؟ مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى كريم! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايى بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد كه: اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست مي دارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم، اما، هيچ مي دانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هيچ مي دانى كه بايد ته ى اقيانوس آرام را آسفالت كنم؟ هيچ مي دانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه ى اينها را مى توانم انجام بدهم، اما، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى؟ مرد ، مدتى به فكر فرو رفت ، آنگاه گفت: اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم! مي شود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند؟ مي شود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست؟ اصلا مي شود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟ صدايى از جانب باريتعالى آمد كه: اى بنده من! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو باندى باشد يا چهار باندى ؟؟!! --------------- با تشکر از رضا |
|||||