|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Sunday, August 31, 2003 Saturday, August 30, 2003 ديشب با خبر شدم، و راستش غير از خوشحالی که به خاطر خود خبر بهم دست داد، خيلی هم ترسيدم. حالا ترسش بماند. خورشيد خانم و آقای همسر، پينک فلويديش و پيام چرندياتی، ازدواجتون مبارک :) Wednesday, August 27, 2003 کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی شوی ز کرده پشيمان به هم توانی بست. Sunday, August 24, 2003 - من نمی توانم نسبت به آنچه قادر به انجامش هستم ترديد کنم، حتی اگر همه آدمهای دنيا حلاف آنرا بگويند. - انسان پيش از تحقق سرنوشت خويش بايد مراحل متفاوتی را طی کند. - تو نمی توانی نابود کنی، پيش از آنکه دوباره ساختن را بياموزی. - هر انسانی حق دارد که گاه نسبت به وظيفه خويش دچار ترديد شود و گاه با شکست مواجه شود. تنها کاری که نبايد بکند، فراموش کردن آن است. کسی که نسبت به خود ترديد نمی کند، شايسته نيست. چون اعتمادی کورکورانه به خويش دارد که ممکن است او را دچار غرور سازد. آمرزيده باد کسی که گاه از لحظات بی تصميمی عبور می کند. - همه مردم قدرت [از جانب] خداوند دارند، اما هيچ کس از آن استفاده نمی کند. - بهترين جنگجو کسی است که می تواند دشمن را به دوست تبديل کند. - اين آزادی بود: احساس کردن آنچه دلش می خواست، آنچه در قلبش می گذشت مستقل از عقيده ديگران... او آزاد بود، زيرا که عشق آزاد می کند. - خداوند دعای کسانی را که برای فراموش کردن نفرت به درگاهش استغاثه می کنند می شنود، اما دعای کسانی را که از عشق می گريزند، اجابت نمی کند. - آنها مبارزه طلبی های زندگی را نپذيرفته اند و زندگی ديگر آنها را به مبارزه فرا نمی خواند... زندگی را متوقف نکن. - از هر لحظه زندگيت استفاده کن اگر نمی خواهی بعدها افسوس و پشيمانی داشته باشی و به خود بگويی که جوانی خود را از دست داده ای. در هر سنی خداوند دل مشغولی های خاصی به انسان می دهد. - يک مرد بايد انتخاب کند. قدرت او در تصميم هايی که می گيرد نهفته است. - معنای زندگی من همان چيزی است که خودم می خواهم به آن بدهم. - ترس تا زمانی ادامه دارد که "گريز ناپذير" آغاز می شود، بعد از آن ديگر معنايی ندارد و ما فقط می توانيم اميدوار باشيم که بهترين تصميم را گرفته ايم. - دوباره ساختن زندگی کار دشواری نيست... فقط کافی است آگاه باشيم که همان قدرت قبلی را داريم و از آن نيرو به نفع خودمان استفاده کنيم. - اگر از گذشته ات راضی نيستی می توانی داستان جديدی بيافرينی و به آن باور کنی. خودت را فقط بر لحظات پيروزی متمرکز کن، لحظاتی که توانستی آنچه را می خواستی بدست آوری. و اين نيرو به تو کمک خواهد کرد تا آنچه را اکنون می خواهی متحقق کنی. ( جملاتی از کتاب "کوه پنجم" نوشته پائولو کوئيلو ) Tuesday, August 19, 2003 روز مادر برای همه ی مامان های دنيا مبارک باشه :) پ.ن: می گن امروز روز زن هم هست. اما دروغ می گن! چونکه هيشکی به من نگفت روزت مبارک! چرا، يه نفر گفت. ولی فقط يه نفر؟ باشه، همون يه دونه هم واسه ما کافيه، زيادی هم هست! روز همه ی خانوم ها مبارک! Monday, August 18, 2003 دختر خواهرم 8 سالشه. امروز بی مقدمه ازم پرسيد: تو هم توی دلت کسی رو داری که بعضی وقتا باهات حرف بزنه و باهاش حرف بزنی؟ گفتم: نه! گفت: يعنی هيچوقت تاحالا مثل من نبودی که با دلت حرف بزنی؟ هيچوقتِ هيچوقت؟ يه کم فکر کردم، گفتم چرا! من هم بچه که بودم با دلم حرف می زدم. اما حالا خيلی وقته که ديگه اين کار رو نمی کنم. پرسيد چرا؟ گفتم نمی دونم... Saturday, August 16, 2003 ما را همه هر چه هست، ايثارِ تو راست گوش، از قِبلِ سماعِ گفتار تو راست ديده، نظر جمال بسيارِ تو راست جان و دل و دين، نثار ديدارِ تو راست خداوندا! به شناخت تو زندگانيم، به نصرت تو شادانيم، به کرامت تو نازانيم، به عز تو عزيزانيم. خداوندا! که به تو زنده ايم، هر گز کی ميريم؟ که به تو شادمانيم، هرگز کی اندوهگين بئيم؟ که به تو نازانيم، بی تو چون بسر آريم؟ که به تو عزيزانيم، هرگز چون ذليل شويم؟ ( کشف الاسرار ميبدی ) Friday, August 15, 2003 کتابی هست به اسم "کتاب کوچک نکته های زندگی" نوشته ی "اچ. جکسون براون" که جديدا دارم می خوانم. راستش من قبلا هيچ اعتقادی به اين جور کتابها نداشتم - و هنوز هم ندارم- که کسی بخواهد زندگی را در چند جمله يا حتی يک کتاب خلاصه کند و به خورد ديگران بدهد. اما اين کتاب يک مقدار با نمونه های مشابهش فرق دارد! من که فکر می کنم از بين جمله ها و نصيحت هايش، می شود نکته های ريز و به درد بخوری را پيدا کرد که شايد خودمان تا به حال به آنها فکر نکرده بوديم. قسمتی از مقدمه و چند جمله از نکته هايش را می نويسم. شايد خوشتان آمد! "شکل گيری اين کتاب هنگامی آغاز شد که می خواستم به پسرم، آدام، هديه ای بدهم. همچنان که او مشغول جمع کردن وسايل شخصی اش برای شروع يک زندگی تازه در کالج بود، من کنج اتاق نشيمن نشستم و تجربيات و توصيه هايی را که فکر می کردم ممکن است به دردش بخورد، يادداشت کردم. سال ها پيش در جايی خواندم که مسئوليت والدين، هموار کردن راه برای فرزندشان نيست. مسئوليت آنها در اختيار گذاشتن نقشه ی اين راه است..." * هر روز به سه نفر اظهار ادب کن. * سالروز تولد ديگران را به خاطر بسپار. * با صميميت دست بده. * در هر بهار گلی بکار. * بی هيچ علت خاصی بگذار بهت خوش بگذرد. * با مردم همانگونه رفتار کن که دوست داری با تو رفتار کنند. * هرگز تسليم نشو، هر روز معجزه ی تازه ای اتفاق می افتد. ... پ.ن: دقت کرديد در مورد خيلی از جمله هايی که اين پدر به پسرش گفته، ما حديث داريم؟! Wednesday, August 13, 2003 بزرگی را پرسيدند که خدای را دوست داری؟ گفت: دارم. گفتند: دشمن وی را ابليس دشمن داری؟ گفت: ما را از محبت حق چندان شغل افتادست که با عداوت ديگری پرداخت نيست. (کشف الاسرار ميبدی) Tuesday, August 12, 2003 يک سال گذشت. يک سال نوشتن، يک سال بودن در دنيايی که پر از آشناست، پر از دوست، پر از آنها که حرفهايی برای گفتن دارند... يک سال در حضور شما نوشتم، از خودم، از دلم، از تجربه هايم، از ديده ها و شنيده هايم... اما آيا واقعا همه ی آنچه نوشتم ارزش نوشتن داشته؟ ارزش خوانده شدن؟ هر حرفی لايق گفته شدن نيست، و البته هر گوشی لايق شنيدن... از تمام دوستانی که نوشته های من رو - که گهگاه حتی ارزش خوانده شدن هم نداشتند- خواندند، کسانی که تشويقم کردند به ادامه ی راه، کسانی که نظر دادند و کسانی که فقط بودنشان بهم آرامش می داد که بتوانم بنويسم، ممنونم. پ.ن: يک تشکر ويژه هم از مازيار که تولد وبلاگم رو يادش بود. خودش 5 روز پيش 1 سالگی وبلاگش رو جشن گرفت و شيرينيش رو نداد ;) حرفهايی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوييم و حرفهايی هست برای نگفتن حرفهايی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند کلماتی که پاره های بودن آدمی اند اينان هماره در جستجوی مخاطب خويشند اگر او را يافتند، يافته می شوند و ... در صميم وجدان او آرام می گيرند و اگر مخاطب خويش را نيافتند، نيستند و اگر او زا گم کردند، روح را از درون به آتش می کشند و دمادم حريقهای دهشتناک عذاب بر می افروزند. ("نيايش" - دکتر شريعتی) Sunday, August 10, 2003 دو ساعت گذشت. اصلا گذشت زمان را حس نکردم. دو ساعت پرواز کردم. به سالهای دور. به روزهای خوب. روزهايی که هنوز بوی تعفن "بزرگ شدن" نمی دادند. روزهايی که به خاطر خراشيده شدن دوستی، گريه می کرديم... روزهايی که حالا وقتی به آنها فکر می کنم، به نظرم خيلی دور می آيند، دور و غريب... Saturday, August 09, 2003 بعضی ها ميگن که اگه ايده ای توی ذهنت داری، تا وقتی به عمل تبديل نشده، در موردش با کسی صحبت نکن. ديشب با يکی از بهترين دوستانم صحبت می کرديم. ازم پرسيد برنامه ت برای آينده چيه؟ من هم پيش خودم گفتم اگه به بهترين دوستم نخوام بگم، به کی بگم؟ بعد هم ايده آلهايی رو که توی ذهنم بود و نقشه هايی رو که برای رسيدن به اون ايده آلها دارم، براش توضيح دادم. می دونيد آخرش بهم چی گفت؟ گفت حرفهات غير منطقيه. از روی احساس تصميم می گيری! البته بعد از يک ربع بحث کردن متوجه منظورم شد و حرفم رو تاييد کرد. اما... اگه شما برای رسيدن به هدفتون 12 سال برنامه ريزی کرده باشيد و مدام نرسيده باشيد و باز صبر کرده باشيد تا بهش برسيد، و کسی که اينهمه براتون عزيزه چنين حرفی بزنه، چه احساسی خواهيد داشت؟ نظر دوست خيلی محترمه. اما مواظب باشيم که با پيشداوری هامون، ارزشهای کسی رو بی ارزش نکنيم. پ.ن: نتيجه گيری تلخيه، اما واقعيت اينه که برای عزيزترين کسانت هم نبايد اونچه رو که در دل داری به زبون بياری الهی! ای داننده ی هر چيز، و سازنده ی هر کار، و دارنده ی هر کس! نه کس را با تو انبازی، و نه کس را از تو بی نيازی، کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی، نه بيداد است و نه بازی! الهی! نه به چرايی کار تو بنده را علم، و نه بر تو کس را حکم. سزاها تو ساختی، و نواها تو خواستی. نه از کس به تو، نه از تو به کس، همه از تو به تو، همه تويی بس. (کشف الاسرار ميبدی) Tuesday, August 05, 2003 دلم می خواست زودتر شروع کنم. اما فکرم هنوز متمرکز نشده بود. هميشه برای شروع دوباره، بايد خوب فکر کرد... می دانيد، گاهی زندگی آنقدر يکنواخت و از روی عادت می شود که کم کم خسته ات می کند. احساس پوچی می کنی. اينکه اصلا چرا داری اين زندگی تکراری و بی هدف را ادامه می دهی؟ از ابتدا بی هدف نبودی. کلی نقشه و ايده برای آينده داشتی، و با اميد به رسيدن، شروع کرده بودی. اما بعد از مدتی، شايد به خاطر سختی راه، همه چيز را فراموش کردی. هدفت را، که انگيزه ات بود از ياد بردی و زندگيت يکنواخت شد. بی شوری، بی هيجانی، بی دليلی برای ماندن، برای ادامه دادن... و همين تکرارها آنقدر خسته ات می کند که جا می رنی. انگار که بنزين تمام کرده باشی! می خواهی ديگر تمامش کنی. اما... تمام کردن چاره کار نيست. زمانی بايست، نگاه کن، راهی را که آمده ای و راهی را که هنوز باقيست. فکر کن، به هدفت، به خواسته هايت... و حالا با نيرويی تازه، دوباره شروع کن... اينها را به خودم گفتم. به خودم که "زندگی" برايم يکنواخت شده بود و بی معنی. حالا باز به ياد آوردم که اينجا چرا "زندگی" شد! حالا باز ادامه می دهم :) |
|||||