|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Tuesday, August 05, 2003 دلم می خواست زودتر شروع کنم. اما فکرم هنوز متمرکز نشده بود. هميشه برای شروع دوباره، بايد خوب فکر کرد... می دانيد، گاهی زندگی آنقدر يکنواخت و از روی عادت می شود که کم کم خسته ات می کند. احساس پوچی می کنی. اينکه اصلا چرا داری اين زندگی تکراری و بی هدف را ادامه می دهی؟ از ابتدا بی هدف نبودی. کلی نقشه و ايده برای آينده داشتی، و با اميد به رسيدن، شروع کرده بودی. اما بعد از مدتی، شايد به خاطر سختی راه، همه چيز را فراموش کردی. هدفت را، که انگيزه ات بود از ياد بردی و زندگيت يکنواخت شد. بی شوری، بی هيجانی، بی دليلی برای ماندن، برای ادامه دادن... و همين تکرارها آنقدر خسته ات می کند که جا می رنی. انگار که بنزين تمام کرده باشی! می خواهی ديگر تمامش کنی. اما... تمام کردن چاره کار نيست. زمانی بايست، نگاه کن، راهی را که آمده ای و راهی را که هنوز باقيست. فکر کن، به هدفت، به خواسته هايت... و حالا با نيرويی تازه، دوباره شروع کن... اينها را به خودم گفتم. به خودم که "زندگی" برايم يکنواخت شده بود و بی معنی. حالا باز به ياد آوردم که اينجا چرا "زندگی" شد! حالا باز ادامه می دهم :) |
|||||