|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Thursday, July 10, 2003 بالاخره فيلتر وبلاگها گردن ما رو هم گرفت! بدجوری هم داره فشار می ده و کم کم احساس خفگی می کنم! راههايی هم که ارائه شده برای بی اثر کردن فيلترينگ، همچين چنگی به دل نمی زنه! اکثر سايتهای ضد فيلتر خودشون فيلتر شده اند! وارد کردن IP های خاص هم برای من که امتحان کردم تاثيری نداشت. نمی دونم مشکل چيه؟ البته باز هم تلاشهای خودم رو ادامه ميدم. بالاخره ما هم آدميم. آدميزاد هم که اصولا تسليم ناپذيره! نتيجه ميگيريم که من اگه راه حل جالبی پيدا نکردم ميرم از يه جای ديگه اينترنت ميگيرم که بيخودی وبلاگ ناناز من رو فيلتر نکنه! فکر کردن الکيه! از اين دريای موج آلود شاداب در اين دنيای موج آسای فرياد کسی آيا دلی دارد بسان بحر طوفانش؟ کسی آيا توانش هست درک يک ايمان؟ کز آنها توشه برگيرد، به کار آرد و يک انسان نيکو را به دست ياری و همراه او بودن به قصد لحظه های التهاب و ترس و در مرگ اندود راهی پرخطر - اما هدفمند - برادروار همسفر باشد؟ (مهر 78) Tuesday, July 08, 2003 حالم از همه چی بهم ميخوره. دلم ميخواست ميتونستم همه چيزهايی رو که خوردم بالا بيارم و يک بار ديگه شروع کنم به غذا خوردن... دست کم اين بار فهميده بودم که بايد فقط غذاهايی رو بخورم که خودم دوست دارم، نه اونچه که بقيه دوست دارن و فکر ميکنن براي من بهتره!!! Monday, July 07, 2003 خيلی بيشتر از اونی که فکر می کردم خوش گذشت. ممنون از همه تون: از اونايی که با اينکه دير شد، اما خودشون رو رسوندند و اونقدر شلوغ بازی درآوردند که همه ناراحتيهای ديشبم يادم رفت، از اوني که با اينکه سرش يه عالمه درد می کرد اومد، از اونی که با اينکه حالش خوب نبود اومد، و اونايی که با اينکه همين امروز خبردار شدند، خودشون رو رسوندند. اونايی هم که نيومدن... خب راستش خيلی ناراحتم کردن... اما اشکالی نداره چون خودشون ضرر کردند!!! خلاصه اينکه: خيلی ممنون بچه ها. الان حالم واقعا خوبه :) Sunday, July 06, 2003 دلم گرفته... نمی دونم چرا. می دونم. بی دليل بی دليل هم نيست، اما... يه چيزايی دست به دست هم دادند که حالم بد بشه... دلم می خواد گريه کنم. اما هر جايی که نميشه گريه کرد، و هر وقتی... دلم می خواست الان... الان چی؟ نمی دونم. گيجم. شايد دلم می خواست فردا هيچوقت نياد. نه، به خاطر فردا نيست که ناراحتم... فقط به خاطر فردا نيست... امروز باز خاطره اون روز بد تو ذهنم زنده شده. اون روز، که حالا فهميدم غير از من، برای يک نفر ديگه هم عذاب آور بوده. حالا فهميدم که اون منظره رو غير از من، کس ديگری هم از همون زاويه ديده و شايد به اندازه من رنج برده... خوبه که حس کنی يک همدرد داری. اما اگه با اين همدرد احساس نزديکی بکنی، مثل اينه که درد خودت دوبرابر شده... می دونی؟ يه زخم هرچقدر هم که کهنه شده باشه، هرچقدر هم که کاملا خوب شده باشه و اثری هم حتی ازش نمونده باشه، باز هم توی خاطرات تو يه زخمه... باز هم وقتی به لحظه مجروح شدنت فکر می کنی جای زخمت می سوزه... ميشه کاری کرد که اين خاطره های لعنتی از ذهن آدم پاک بشن؟ Saturday, July 05, 2003 چرا مرگ در بين بچه های وبلاگی تا اين حد زياد شده؟ يعنی آنها که می دانند روزهای آخر زندگی را می گذرانند، به عنوان آخرين تجربيات خود شروع به وبلاگ نويسی می کنند؟ يا اينکه مرگ حقيقتا همينقدر به ما نزديک است و ما نمی بينيم و درک نمی کنيم؟ اشوزرتشت را نمی خواندم. اما باور رفتنش مثل باور همه جداييها سخت بود... و نترسيم از مرگ مرگ پايان کبوتر نيست مرگ وارونه يک زنجره نيست مرگ در ذهن اقاقی جاری است مرگ در آب و هوای خوش انديشه نشيمن دارد مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گويد ... Friday, July 04, 2003 دلخور شدن از يک دوست... بغضی که ميخواد بياد اما اجازه نداره... نرفتن، موندن و حرف زدن... اميدوار بودن... کمک و همراهی دوست مشترک... و بالاخره... رفع سوء تفاهم... و آغازی دوباره بر يک دوستی... بفرماييد! خونه دلمون گرم گرمه :) Thursday, July 03, 2003 صبح بخير! اومدم پارک. تنهايی! تنها بودن هم عالمی داره. روی يک نيمکت نشسته ام. ساعت 9:50 صبحه. آدمها زيادند. اکثرا پير يا نوجوان! آدم جوون علاف مثل من کم پيدا ميشه! اگه هم بشه دونفری ميشه! يعنی معمولا زوج هستند. خيلی قشنگه. الان يک خانم و آقا با دو تا بچه هاشون از جلوم رد شدند. دختر بزرگشون می خورد که 6-7 ساله باشه. بچه ها جلو جلو می دويدند. ديدم مرد دست زن رو گرفت. مثل جوونها، مثل روزهای اول آشنايي، مثل دوران نامزدی. چقدر شيرينه اين حس. اين که بعد از اينهمه سال باهم بودن، هنوز دلها به هم نزديک باشه، هنوز عاشق باشند... الان يک اکيپ دختر و پسر اومدند. به تيپشون می خوره شهرستانی باشند. از اون طرف رفتند و من نفهميدم راجع به چي ممکنه حرف بزنند؟ حتما بهانه های زندگی رو ميشد از حرفهاشون بيرون کشيد. سه تا پسر از جلوم رد شدند. فکر کردند دارم درس ميخونم! يکيشون به من گفت "اين درسها رو بخون ياد بگيري."! الان هم دو تا پسر با يه دختر اومدند کلی من رو خندوندند. پسره ميگه " 2 به علاوه 2 ميشه 5. 4 به علاوه 3 هم ميشه 8. درست گفتم؟ نه جون من درست گفتم؟!" فقط تونستم در حاليکه سرم روی دفترمه، يک لبخند گنده تحويلشون بدم! دو تا گنجشک با فاصله کم و نزديک به زمين پرواز کردند. فکر کنم جلوييه ماده بود و پشت سريه نر. نره داشت دنبال ماده می کرد!!! ( ميشه اينجوری فرض کرد!) سه تا دختر که بهشون می خورد دبيرستانی باشند، داشتند از کنارم می گذشتند. صدای خنده هاشون توجهم رو جلب کرد. پر بودند از شور زندگی. يک آقای باغبان که لباس سبز و چکمه سبز پوشيده و يک کلاه حصيری روی سرش گذاشته، داره باغچه روبروی من رو مرتب می کنه. خسته نباشی آقای باغبان! اونطرف تر باغ وحشه. يک صداهايی مياد شبيه به صدای گربه. اما می دونم صدای گربه نيست. شايد صدای طاووسها باشه؟! يک دختر و پسر جوان مقابل من روی يک نيمکت نشسته اند، گرم گفتگو. راستش کمی بهشون حسودی ميکنم... و يک زن و شوهر پير، مشغول صحبت... مشخصه که به قصد قدم زدن و نرمش کردن اومده اند. و دو تا آقای نيروی انتظامی که من رو سخت می ترسونند. چرا بايد بترسم؟ من که مشکلی ندارم. شايد از اين می ترسم که بيايند و به جرم تنها نشستن و احتمال انجام کارهای بد(!) -جرمی که نکردم- دستگيرم کنند... چه فکر های بيخودی! بدون حرفی از جلوم گذشتند! يک آقای ميانسال داشت رد می شد، عينکش رو برداشت و چند لحظه با تعجب و کنجکاوی نگاهم کرد! انگار هيچوقت کسی رو توی پارک در حال نوشتن نديده! سه تا خانوم ميانسال که خيلی سريع راه ميرن. يکيشون داره دستور تهيه يک نوع شيرينی "ما تهرانيها" رو برای اون يکی توضيح ميده! يک آقای خوش تيپ! از اونهايی که موهای جلوی سرشون ريخته و يک کيف روی دوششونه، مثلا شبيه به جواد طواف! آدم احساس ميکنه طرف نويسنده بخش سياسی يک روزنامه است!!! گزارش بس نيست؟ کم کم برم خونه... اما خودمونيم، گزارش نوشتن از اين نوع همچين هم سخت نيست!!! Tuesday, July 01, 2003 يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پايی نکنيم پ.ن: من کلا اين بيت رو خيلی دوست دارم و نوشتنش هيچ مناسبت خاصی نداره. لطفا کسی فکر خاصی نکنه. در ضمن دلم نمی خواد که مرتب اينجا توضيح بدم که منظورم از نوشته هام، اين بوده يا اين نبوده. گاهی اوقات نوشته ها اصلا حرفهای من نيستند، جمله هايی هستند که معمولا از کتابها خوانده ام و چون دوستشون دارم اينجا می نويسم. و اگر نوشته هام حرفهای خودم باشه، گاهی برای نوشتنشون هيچ دليل خاصی ندارم و فقط چيزيه که در لحظه نوشتن به ذهنم مياد. گاهی هم چيزی هست که مدتها قبل (شايد حتی سالها پيش) در شرايط ديگه ای نوشتمش و حالا می خوام که ديگران هم اون رو بخونند. و بعضی اوقات هم البته نوشته هام دقيقا از حسی که در لحظه دارم نشأت می گيره... بنابراين خواهش می کنم کسی از روی نوشته هام، من رو قضاوت نکنه. |
|||||