زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Sunday, July 06, 2003

دلم گرفته... نمی دونم چرا. می دونم. بی دليل بی دليل هم نيست، اما... يه چيزايی دست به دست هم دادند که حالم بد بشه... دلم می خواد گريه کنم. اما هر جايی که نميشه گريه کرد، و هر وقتی... دلم می خواست الان... الان چی؟ نمی دونم. گيجم. شايد دلم می خواست فردا هيچوقت نياد. نه، به خاطر فردا نيست که ناراحتم... فقط به خاطر فردا نيست... امروز باز خاطره اون روز بد تو ذهنم زنده شده. اون روز، که حالا فهميدم غير از من، برای يک نفر ديگه هم عذاب آور بوده. حالا فهميدم که اون منظره رو غير از من، کس ديگری هم از همون زاويه ديده و شايد به اندازه من رنج برده... خوبه که حس کنی يک همدرد داری. اما اگه با اين همدرد احساس نزديکی بکنی، مثل اينه که درد خودت دوبرابر شده...
می دونی؟ يه زخم هرچقدر هم که کهنه شده باشه، هرچقدر هم که کاملا خوب شده باشه و اثری هم حتی ازش نمونده باشه، باز هم توی خاطرات تو يه زخمه... باز هم وقتی به لحظه مجروح شدنت فکر می کنی جای زخمت می سوزه... ميشه کاری کرد که اين خاطره های لعنتی از ذهن آدم پاک بشن؟

                                      4:24 PM