|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Sunday, July 06, 2003 دلم گرفته... نمی دونم چرا. می دونم. بی دليل بی دليل هم نيست، اما... يه چيزايی دست به دست هم دادند که حالم بد بشه... دلم می خواد گريه کنم. اما هر جايی که نميشه گريه کرد، و هر وقتی... دلم می خواست الان... الان چی؟ نمی دونم. گيجم. شايد دلم می خواست فردا هيچوقت نياد. نه، به خاطر فردا نيست که ناراحتم... فقط به خاطر فردا نيست... امروز باز خاطره اون روز بد تو ذهنم زنده شده. اون روز، که حالا فهميدم غير از من، برای يک نفر ديگه هم عذاب آور بوده. حالا فهميدم که اون منظره رو غير از من، کس ديگری هم از همون زاويه ديده و شايد به اندازه من رنج برده... خوبه که حس کنی يک همدرد داری. اما اگه با اين همدرد احساس نزديکی بکنی، مثل اينه که درد خودت دوبرابر شده... می دونی؟ يه زخم هرچقدر هم که کهنه شده باشه، هرچقدر هم که کاملا خوب شده باشه و اثری هم حتی ازش نمونده باشه، باز هم توی خاطرات تو يه زخمه... باز هم وقتی به لحظه مجروح شدنت فکر می کنی جای زخمت می سوزه... ميشه کاری کرد که اين خاطره های لعنتی از ذهن آدم پاک بشن؟ |
|||||