زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Thursday, July 03, 2003

صبح بخير! اومدم پارک. تنهايی! تنها بودن هم عالمی داره. روی يک نيمکت نشسته ام. ساعت 9:50 صبحه. آدمها زيادند. اکثرا پير يا نوجوان! آدم جوون علاف مثل من کم پيدا ميشه! اگه هم بشه دونفری ميشه! يعنی معمولا زوج هستند. خيلی قشنگه.
الان يک خانم و آقا با دو تا بچه هاشون از جلوم رد شدند. دختر بزرگشون می خورد که 6-7 ساله باشه. بچه ها جلو جلو می دويدند. ديدم مرد دست زن رو گرفت. مثل جوونها، مثل روزهای اول آشنايي، مثل دوران نامزدی. چقدر شيرينه اين حس. اين که بعد از اينهمه سال باهم بودن، هنوز دلها به هم نزديک باشه، هنوز عاشق باشند...
الان يک اکيپ دختر و پسر اومدند. به تيپشون می خوره شهرستانی باشند. از اون طرف رفتند و من نفهميدم راجع به چي ممکنه حرف بزنند؟ حتما بهانه های زندگی رو ميشد از حرفهاشون بيرون کشيد.
سه تا پسر از جلوم رد شدند. فکر کردند دارم درس ميخونم! يکيشون به من گفت "اين درسها رو بخون ياد بگيري."!
الان هم دو تا پسر با يه دختر اومدند کلی من رو خندوندند. پسره ميگه " 2 به علاوه 2 ميشه 5. 4 به علاوه 3 هم ميشه 8. درست گفتم؟ نه جون من درست گفتم؟!" فقط تونستم در حاليکه سرم روی دفترمه، يک لبخند گنده تحويلشون بدم!
دو تا گنجشک با فاصله کم و نزديک به زمين پرواز کردند. فکر کنم جلوييه ماده بود و پشت سريه نر. نره داشت دنبال ماده می کرد!!! ( ميشه اينجوری فرض کرد!)
سه تا دختر که بهشون می خورد دبيرستانی باشند، داشتند از کنارم می گذشتند. صدای خنده هاشون توجهم رو جلب کرد. پر بودند از شور زندگی.
يک آقای باغبان که لباس سبز و چکمه سبز پوشيده و يک کلاه حصيری روی سرش گذاشته، داره باغچه روبروی من رو مرتب می کنه. خسته نباشی آقای باغبان!
اونطرف تر باغ وحشه. يک صداهايی مياد شبيه به صدای گربه. اما می دونم صدای گربه نيست. شايد صدای طاووسها باشه؟!
يک دختر و پسر جوان مقابل من روی يک نيمکت نشسته اند، گرم گفتگو. راستش کمی بهشون حسودی ميکنم...
و يک زن و شوهر پير، مشغول صحبت... مشخصه که به قصد قدم زدن و نرمش کردن اومده اند.
و دو تا آقای نيروی انتظامی که من رو سخت می ترسونند. چرا بايد بترسم؟ من که مشکلی ندارم. شايد از اين می ترسم که بيايند و به جرم تنها نشستن و احتمال انجام کارهای بد(!) -جرمی که نکردم- دستگيرم کنند... چه فکر های بيخودی! بدون حرفی از جلوم گذشتند!
يک آقای ميانسال داشت رد می شد، عينکش رو برداشت و چند لحظه با تعجب و کنجکاوی نگاهم کرد! انگار هيچوقت کسی رو توی پارک در حال نوشتن نديده!
سه تا خانوم ميانسال که خيلی سريع راه ميرن. يکيشون داره دستور تهيه يک نوع شيرينی "ما تهرانيها" رو برای اون يکی توضيح ميده!
يک آقای خوش تيپ! از اونهايی که موهای جلوی سرشون ريخته و يک کيف روی دوششونه، مثلا شبيه به جواد طواف! آدم احساس ميکنه طرف نويسنده بخش سياسی يک روزنامه است!!!
گزارش بس نيست؟ کم کم برم خونه... اما خودمونيم، گزارش نوشتن از اين نوع همچين هم سخت نيست!!!

                                      3:09 PM