|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Sunday, April 08, 2007 پريروز جشن نوروز ايرانی های دانشگاه راتگرز بود. جای شما خالی، خوب بود. اما نمی دونم چرا شامشون، که رشته پلو بود با کوفته و مرغ، برنج دم نکشيده ی آمريکايی شده بود با کوفته ای که بيشتر مزه ی گوشت همبرگر نپخته می داد و مرغ سوخاری! دستشون البته درد نکنه، ولی کاش اقلا برنج رو می گذاشتن دم بکشه يه کم! از غذا که بگذريم، ديدن دوباره ی يک عالم ايرانی شيک و خوشگل و سرحال خيلی احساس خوبی بهم داد. هرچقدر فکر می کنم نمی دونم چرا تصور ما از آمريکايی ها آدمهای سرحال و شادی بود که هميشه به خودشون می رسن و درست زندگی می کنند. درسته که شايد مثلا مردم نيويورک تا حد زيادی اينجوری باشن اما اينجا توی نيوجرسی، آدمهايی رو می بينی که از بس به خودشون رسيدن(!) هيکلشون 4برابر يک آدم معمولی ايرانيه، کسانی که از بس هدف و انگيزه توی زندگی نداشتن به هر چيز ناپايداری چنگ می اندازن تا يک لحظه خوش باشن، کسانی که حتی راه رفتنشون مثل آدمهای آويزونه! مسلما خيلی ها هم پيدا می شن که آدمهای درست و حسابی و موفق و خلاصه پدر مادر داری هستن، اما درصدشون خيلی کمتر از اون چيزيه که من فکر می کردم. حالا، توی همچين کشوری، جمع شدن دوباره ی ايرانی هايی که همه دست کم به خاطر هدفی از خونه و کشورشون جدا شدن و اينجا با سختی خوشايندی که برای رسيدن به هدفشون انتخاب کردن دارن يه کاری انجام می دن، خيلی برام لذت بخش بود. همه ی اين حرفهای بی ربط رو گفتم که بگم خيلی دلم برای ايران تنگ شده! |
|||||