|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Saturday, March 12, 2005 سال سوم يا چهارم دبيرستان بودم که کتاب "چشمهايش" را به دوستم هديه دادم، بی اينکه خودم آن را خوانده باشم. عادت به اين کار ندارم، که کتابی را که نخوانده ام برای کسی هديه ببرم؛ اما اين بار بردم، چون سالها بود -شايد 5 يا 6 سال- که اسم اين کتاب به عنوان "يکی از بهترين رمان های معاصر ايرانی" در ذهنم حک شده بود. آن هم با معرفی کسی که به عنوان يک معلم انشا کاملا قبولش داشتم. يادم نمی رود آن روز را که با همان دوستم پياده از خيابان طالقانی به سمت خانه می آمديم و او از "چشمهايشِ بزرگ علوی" برايم گفت. شايد نمی دانست که چطور اين همه سال به دنبال اين کتاب گشته ام تا بخوانمش و چون وقتی کتاب بالاخره اجازه ی چاپ مجدد پيدا کرد و در کتابفروشی ها پيدايش کردم، روز تولد او بود، کتاب را برای او خريدم و حالا می خواهم آن را قرض بگيرم و بخوانم و اين عطش چند ساله ام را فروبنشانم! شايد اگر اين اشتياق مرا می دانست اين طور نمی گفت که: "اصلا کتاب جالبی نبود! ناراحت نشو از من، ولی خب، واقعا حتی ارزش خواندن نداشت..." و نفهميد چطور آب سرد را روی آتش ريخت! کم کم باز کتاب ناياب شد و من فراموشش کردم. بخصوص که ديگر زمان کنکور و دانشگاه رسيده بود و حتی فرصت نمی کردم جلوی کتابفروشی ها بايستم و لذت خواندن کتاب های جديد را مزه مزه کنم! حالا 5-6 سال ديگر هم گذشته و "چشمهايش" دوباره مدتی است که در ويترين کتابفروشی ها خودنمايی می کند. من هم دوباره خودم را يافته ام. آن دختر عاشق کتاب دوباره سر و کله اش پيدا شده. اين بار وقتی جلوی کتابفروشی ايستادم و اسم "بزرگ علوی" را ديدم ناخودآگاه دلم چنان لرزيد که انگار کسی را که ده سال است در انتظارش هستم پيدا کرده ام. آن اظهار نظر دوستم در ذهنم باقی مانده، اما کمرنگ شده و نظر معلم انشای سال اول راهنمايی هنوز پررنگ و درخشان است. از "او"يی که 2 سال است وارد زندگيم شده و مرا به خودم برگردانده خواستم کتاب را برايم بخرد. و خريد... خواندنش دو نصفه روز طول کشيد. شايد حالا که تازه يک ساعت است خواندن کتاب تمام شده، زمان مناسبی نباشد که بخواهم ناشيانه در موردش بنويسم. اما وقتی فکر می کنم، وقتی باز ياد جمله ی دوستم می افتم، که آن زمان خيلی هم در زمينه ی روشنفکری و ادبيات و فلسفه -به حق يا ناحق- ادعايش می شد، می فهمم که نظرش جز آن که بخواهد خودش را صاحبنظر و آگاه جلوه دهد و حرف نويی در ادبيات معاصر گفته باشد، دليل ديگری نمی توانست داشته باشد. می دانم آنقدرها بی سواد نبود که چيزی از مفهوم کتاب درک نکند. فقط مانده ام که چرا من 3 سال تمام به صاحبنظر بودن چنين آدمی ايمان داشتم و حرفهايش را باور می کردم؟ نه فقط من، که همه ی بچه ها و شايد حتی سردبير نشريه ی ادبی مدرسه که دختر همان معلم انشا بود و از ما چند سالی هم بزرگتر و تحصيل کرده تر، همه به او باور داشتند و روی حرفش حساب می کردند. کم کم می فهمم چرا معلم انشای باتجربه مان به هر کسی اجازه ی خودنمايی نمی داد. خيلی از چيزهايی که من الآن می دانم، و خيلی هايش را متاسفانه لابلای متن های مبتذل و عاميانه ای که به اسم متن ادبی و داستان و مقاله همه جا چاپ می شود گم کرده ام، مسقيم يا غيرمستقيم، خودآگاه يا ناخودآگاه، از او دارم، از خانم روحانی. |
|||||