|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Friday, June 04, 2004 خسته ام... نمی دانم چرا همه چيز هميشه آخر ترم سرم می ريزد؟ درست وقت امتحان ها! خسته ام... نمی دانم چرا اميدوار بودن اين روزها ضدارزش به حساب می آيد؟ آری، جرم اين است! خسته ام... دلم سهراب می خواهد، و نيما، و شاملو. دلم حافظ می خواهد، و فالهايش در شبهای پر ستاره ی کوير. خسته ام... دلم برای همه تان تنگ شده. برای همه ی شمايی که دوستتان داشتم، و اينطور "بزرگ" شديد. برای همه ی شمايی که هنوز هم دوستتان دارم. خسته ام... فکر می کنم انصاف نبود. انصاف نبود اين اتفاق برای "من" بيفتد. برای منی که تمام تلاشم را کردم که اينچنين نشود. که آگاهانه تلاش کردم. خسته ام... شاملو خوب می گفت: دهانت را می بويند، مبادا گفته باشی "دوستت دارم." ياد دکتر رحيميان افتادم. چقدر دلم برايش تنگ شده. برای تمام آن شعرها که برايمان می خواند و معنی می کرد. برای تفسيرهای حافظش. برای آن يادگاری که زير شعرک های من می نوشت. خسته ام... حتی حرفهايم ته گلو گير کرده اند. نمی دانم از کجا شروع کنم. فکر می کنم شايد بهتر باشد بگذارم تا خود به خود "تمام" شود... |
|||||