|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Monday, June 28, 2004 - چرا مردمان از جهان کودکی فاصله می گيرند، هرچند می دانند اين دوران چه شادی ژرفی را وارد زندگيشان کرده است؟ : شايد به خاطر اين که ديگر با اين شادی ارضا نمی شوند. ( "بريدا" - پائولو کوئيلو ) Friday, June 25, 2004 امروز رو دوست دارم. امروز برای من، برای ما، روز خيلی قشنگيه. قشنگ يعنی تعبير عاشقانه اشکال و عشق، تنها عشق تو را به گرمی يک سيب می کند مانوس و عشق، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد مرا رساند به امکان يک پرنده شدن... پ.ن: نگار جون دوست دارم بازم ازت تشکر کنم :) Tuesday, June 22, 2004 رک بگم: هر چقدر خاکش با ارزش است، مردمانش بی لياقت و پستند. پ.ن: همه شون نه. کله گنده هاشون! Friday, June 18, 2004 به مناسبت درگذشت (يا شهادت؟!) دکتر شريعتی: يکی بود، يکی نبود، غير از "خدا"، هيچ چی نبود. هيچ کی نبود. خدا تنها بود. خدا مهربان بود. خدا بينا بود، خدا دوستدار زيبايی بود، خدا دوستدار نيکی بود، خدا دوستدار شايستگی بود، خدا از سکوت بدش می آمد، خدا از سکون بدش می آمد، خدا از پوچی بدش می آمد، خدا از نيستی بدش می آمد، خدا "آفريننده" بود، مگر می شه "نيافريند"؟ ناگهان ابرها را آفريد، و در فضای نيستی رها کرد. ابرهايی از "ذره"ها، هر ذره: منظومه ای کوچک، نامش: اتم، آفتابی در ميان، و پيرامونش، ستاره ای، ستاره هايی، پروانه وار، در گَردِش، (کعبه ای، بر گِردَش، پرستندگان، در طواف! -از سنگ سياه تا سنگ سياه) ... ( از کتاب "يک، جلوش تا بينهايت صفرها" ) Friday, June 04, 2004 خسته ام... نمی دانم چرا همه چيز هميشه آخر ترم سرم می ريزد؟ درست وقت امتحان ها! خسته ام... نمی دانم چرا اميدوار بودن اين روزها ضدارزش به حساب می آيد؟ آری، جرم اين است! خسته ام... دلم سهراب می خواهد، و نيما، و شاملو. دلم حافظ می خواهد، و فالهايش در شبهای پر ستاره ی کوير. خسته ام... دلم برای همه تان تنگ شده. برای همه ی شمايی که دوستتان داشتم، و اينطور "بزرگ" شديد. برای همه ی شمايی که هنوز هم دوستتان دارم. خسته ام... فکر می کنم انصاف نبود. انصاف نبود اين اتفاق برای "من" بيفتد. برای منی که تمام تلاشم را کردم که اينچنين نشود. که آگاهانه تلاش کردم. خسته ام... شاملو خوب می گفت: دهانت را می بويند، مبادا گفته باشی "دوستت دارم." ياد دکتر رحيميان افتادم. چقدر دلم برايش تنگ شده. برای تمام آن شعرها که برايمان می خواند و معنی می کرد. برای تفسيرهای حافظش. برای آن يادگاری که زير شعرک های من می نوشت. خسته ام... حتی حرفهايم ته گلو گير کرده اند. نمی دانم از کجا شروع کنم. فکر می کنم شايد بهتر باشد بگذارم تا خود به خود "تمام" شود... Tuesday, June 01, 2004 نبينی که دست را و قلم را تهمت کاتبی هست، و از مقصود خبر نه. و کاغذ را تهمت "مکتوب فيهی و عليهی"، نصيب باشد؛ وليکن هيهات! هيهات! هر کاتب که نه دل بود، بی خبر است و هر مکتوب اليه که نه دل است؛ همچنين! (شهيد عين القضات همدانی) |
|||||