|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Sunday, May 30, 2004 تجربه انسان، چيزی نيست که بشه با هيچ چيز ديگری عوضش کرد. مثل تجربه تلخ بعضی دوستی های من!!! Friday, May 28, 2004 اين خرگوش خوشگل که می بينيد مهمون وبلاگم شده و اين طرف و اون طرف ميره، هديه ای است از ساکن اتاق 109 برای زندگی! به خاطر همه ی هديه های قشنگت برای زندگيم، ازت ممنونم :) Thursday, May 27, 2004 به خانه می رفت با کيف و با کلاهی که بر هوا بود. چيزی دزديدی؟! مادرش پرسيد. دعوا کردی باز؟ پدرش گفت و برادرش کيفش را زير و رو می کرد. به دنبال آن چيز که در دل پنهان کرده بود. تنها مادربزرگش ديد، گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش و خنديده بود. (حسين پناهی) Friday, May 21, 2004 يادمون باشه: هر چیزی که زيبا به نظر نمی رسه لزوما زشت نيست، و البته برعکس هم! Tuesday, May 18, 2004 اگر می خواهی برای ديگران مفيد باشی، در درجه اول بايد ياد بگيری که چطور برای خودت سودمند باشی! Monday, May 17, 2004 کاغذ کاهی ارزشی در برابر کاغذهای سفيد و با جنس مرغوب نداره. حتی قيمتش هم بسيار پايين تره. ولی اگر کمی از چشم پزشکی سرت بشه، ارزش واقعی کاغذ کاهی رو متوجه می شی. درست مثل بعضی آدمها، که هرکسی ارزششون رو نمی دونه! Tuesday, May 11, 2004 چراغ قرمز می شه. نشستی توی تاکسی و به کوههای تا نيمه سپيد البرز نگاه می کنی. دم غروبه و هوا خنک شده. صدای ويولن می شنوی. اونقدر زيباست که دوست داری چشمهات رو ببندی و به "او" فکر کنی. چشمهات رو که باز می کنی، مردی رو می بينی که لا به لای ماشين های ايستاده، حرکت می کنه و برای آدمها ويولن می زنه. پشت سرش، مرد ديگری به مردم گل سرخ می فروشه. اما آدمهای توی ماشين بوق می زنند. چراغ سبز شده. دو مرد خودشون رو به کنار خيابان می رسونند. راننده دنده رو يک می کنه و راه می افته... Wednesday, May 05, 2004 اولين باری که وبلاگش رو ديدم، وقتی بود که نگار بهش لينک داده بود. نوشته هاش رو که خوندم، حس کردم شباهت زيادی به هم داريم. با خودش که صحبت کردم، فهميدم جهانبينی و عقايد مشترکی داريم. و وقتی ديدمش... وقتی ديدمش پای دل هم به ميون اومد. فکر و دلم موافق هم بودند، و اينجوری بود که هيچ چيز جلودارشون نشد. و ساکن اتاق 109 به زندگی من وارد شد! |
|||||