چراغ قرمز می شه. نشستی توی تاکسی و به کوههای تا نيمه سپيد البرز نگاه می کنی. دم غروبه و هوا خنک شده. صدای ويولن می شنوی. اونقدر زيباست که دوست داری چشمهات رو ببندی و به "او" فکر کنی. چشمهات رو که باز می کنی، مردی رو می بينی که لا به لای ماشين های ايستاده، حرکت می کنه و برای آدمها ويولن می زنه. پشت سرش، مرد ديگری به مردم گل سرخ می فروشه. اما آدمهای توی ماشين بوق می زنند. چراغ سبز شده. دو مرد خودشون رو به کنار خيابان می رسونند. راننده دنده رو يک می کنه و راه می افته...