|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Monday, October 27, 2003 يک بار ديگر رمضان آمد. يک بار ديگر دارم رمضان را تجربه می کنم. يک بار ديگر می خواهم تمام تلاشم را بکنم که خوب باشم. يک بار ديگر شب احيا به مدرسه می روم و تا صبح فکر می کنم و با خدا حرف می زنم. يک بار ديگر از اينکه با لبهای خشک شده قرآن می خوانم لذت می برم. يک بار ديگر... نکند يک بار ديگر رمضان که تمام شد بنويسم "کاش قدر شب قدر را می دانستم!" نکند بگويم "هيچ از خوان خدا برنچيدم." امسال چقدر از سال گذشته متفاوتم! امسال چقدر شک و دودلی در دلم دارم... امسال از او می خواهم راه درست را نشانم دهد. آمين. Sunday, October 26, 2003 Friday, October 24, 2003 اگر بخواهيم از سختی ها فرار کنيم، مجبوريم زير بار تحقيرها بپوسيم. Monday, October 20, 2003 بيمارستان که بستری بودم، هم اتاقيم خانم مسنی بودند که به خاطر پوکی استخوان، با يک زمين خوردن، لگنشون شکسته بود. تازه از ICU به بخش منتقل شده بودند. هنوز کاملا هوشيار نبودند... روزی که من اومدم خونه ايشون هم مرخص شدند. ديگه خبری ازشون نداشتم، تا ديروز که اينجا رو خوندم... خبر غيرمنتظره ای بود. اصلا فکر نمی کردم که... فقط می تونم بگم متاسفم. روحشون شاد. Sunday, October 19, 2003 من به آنان گفتم: " آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشاييد به رفتار شما می تابد. " و به آنان گفتم: " سنگ آرايش کوهستان نيست همچنانی که فلز، زيوری نيست به اندام کلنگ در کف دست زمين گوهر ناپيداييست که رسولان همه از تابش آن خيره شدند پی گوهر باشيد لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد. " 15 مهر، سالروز تولد سهراب بود. دوست داشتم چيزی در موردش بنويسم اما حال و هوای نوشتن نداشتم. حالا با يک تاخير دو هفته ای، نامه ای رو که سهراب از پاريس برای خواهرش پريدخت نوشته بود از کتاب "سهراب مرغ مهاجر" نوشته ی پريدخت سپهری، می نويسم: Paris - شانزدهم شوال 1973 پغی (پری سابق) Bonjour شما حال خوب هست؟ شما شوهر خوب؟ طفلان خوب؟ من خوب هست. اشعار نوشت. نکاشی نکرد. من اينجا تنها که بود، آشپز پخت. اطاق جاغو کرد. من آشپزی آهسته کرد. امروز ظهر غذا مهم پخت. مزه ی chein داد. آدم تنها شد، زهر ماغ هم خورد. ولی برا شما يک غذا دستور نوشت: سيخ زمينی گرفته سرخ کرد، ولی نه مهم. بلغم را رنده کرد، ولی نه لاغر. گوش را تو سرکه لالا کرد، ولی نه تا هميشه. بعد اين ها جوشش کرد در يک قابلمه. گرد چماق لازم شما ريخت. اين غذا لازم به شوهر داد. محبت شوهر فراوان شد. آکا جواد خوب نه. عهد می کرد، وفا لازم کرده بوده باشد. ولی من آکا جواد دوست هست. شما به او چيز رسانيد ( چه گفت شما در فارسی؟ ) سلام رسانيد. به فاطی، مغ يم، جلال، جميله و هاجغ هم لازم همان را رسانيد. دوستداغ شما سهغاب Friday, October 10, 2003 شيرین عبادی، برنده جايزه صلح نوبل 2003! خيلی عاليه. خيلی. خبر رو می تونيد از اينجا بخونيد. ممنون از اتاق 109 به خاطر سرعت بالای اطلاع رسانيش! D: Tuesday, October 07, 2003 شدیدا وسوسه شدم که زخم بخيه ام رو -که داره کم کم خشک ميشه- بکنم! اما اگه این کار رو بکنم جاش می مونه. درست مثل زخم روح. Saturday, October 04, 2003 شايد بدترين احساس براي يك نويسنده اين باشه كه مردم نوشتههاش رو نفهمند و فكر كنند كه برداشت اشتباهشون حقيقته :( Friday, October 03, 2003 زندگي ساكتي دارم. اونقدر ساكت كه همه چيز درونش پنهان ميشه! ميتونه يه روز بهاري شروع بشه، و يه روز پاييزي تموم. Thursday, October 02, 2003 انتظار؟ می تونه خيلی شيرين باشه. می تونه سخت باشه. می تونه هيجان انگيز باشه. می تونه بيهوده باشه. می تونه هر لحظه اميد رو تو دلت زنده کنه. می تونه بيشتر و بيشتر نا اميدت کنه. می تونه قلب مرده ات رو به تپيدن وادار کنه. می تونه گل توی دستت رو پژمرده کنه. می تونه تو رو از نو بسازه. يا می تونه درونت رو ويران کنه. ... انتظار چيز غريبيه. Wednesday, October 01, 2003 خيلي مهمه اولين بار كه كسي رو مي بيني چه احساسي نسبت بهش پيدا كني. چون بعد از آشنايي و صميميت، هر كاري هم كه بكني نمي توني بفهمي ته ته دلت، غير از وابستگي و گاهي احساس دين، چه حس خالصي نسبت به او داري. |
|||||