|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Thursday, June 16, 2005 اين عموزاده خليلی از اول همينطور بود! يادم نيست چندم راهنمايی بودم، يادم نيست ازش چه خواندم، اما يادم می آيد در کتابخانه ی مدرسه بودم. يادم است داستانش را که می خواندم موهای بدنم راست شده بود. يادم است چشمهايم گهگاه تار می ديد. آن روزها نوجوان بودم و کتاب گروه سنی نوجوانان را می خواندم. امروز جوان شده ام، کتابهای بزرگانه می خوانم! روزنامه می خوانم. سياست را -کم و بيش- می فهمم. تحليل منتقدين را می خوانم. حتی خودم گاه به گاه نقد می کنم! اما هنوز، وقتی لابلای اخبار و اطلاعيه ها و نوشته های خشن سياسی، نوشته ی عموزاده را می بينم، باز مو بر بدنم راست می شود، باز چشمهايم تار می بيند. نمی دانم کدام قسمت نوشته اش را بگذارم که بگويم اين جمله هايش زيباتر است، يا تاثيرگذارتر! همه اش بايد باهم و يکجا باشد تا بفهمی چه می گويد. اما من شايد اين قسمت را بيشتر دوست داشتم: ... يادم باشد آن آيه را بخوانم كه سرنوشت هيچ ملتي تغيير نميكند مگر آنكه تك تك انسانهايش بخواهند. بعد يادم باشد بروم پسرم را بيدار كنم و با هم اين آيه را بخوانيم. با هم همخوانياش كنيم. مثل يك سرود ازلي و ابدي و يادم باشد بعد بنشينيم باهم نهجالبلاغه بخوانيم و همه كتابهاي ديگري كه در اين كتابخانه گاهي از يادها ميروند. محض تبرك، يك برگ از هر كدام بخوانيم. بايد تا آفتاب نزده اين همه كتاب را ورق بزنيم. يادم باشد منشور كوروش كبير را بخوانم تا كمي شرمنده شوم از آن همه حق كه 2500 سال پيش پدر ما ايرانيان براي همه بشر قائل بوده و حالا ما در الفباي آن چون و چرا ميكنيم. يادم باشد حتماً به شاهنامه تفألي بزنم. شايد آمد: چو فردا برآيد بلند آفتاب سرنامداران برآيد زخواب و تفألي به حافظ تا بگويد: بيا تا گل برافشانيم و ميدر ساغر اندازيم فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم و نيما تا با صداي غمانگيزش بخواند: مانده پاي آبله از راه دراز بر دم دهكده مردي تنها كوله بارش بر دوش دست او بر در ميگويد با خود: غم اين خفته چند خواب در چشم ترم ميشكند... و شريعتي تا هزار باره نهيبمان بزند كه: پدر، مادر، ما متهميم! ... حالا آمادهام براي ديدار. يادم باشد احساس همان آرش را داشته باشم كه هزار سال پيش در شاهنامه آمده. بايد به خودم به پسرانم به فاطمه و به همه بگويم فردا روز آرش است. فردا هر كدام ما يك آرش خواهيم بود با كماني كه بر دوش داريم و تيري در دست. بايد باور كنيم فردا قرار است ما-ميليونها آرش قرن 21 ايران زمين-مرزهاي دموكراسي ميهنيمان را تعيين كنيم. سهم هر آرش يك كمان-شناسنامهاش-و يك تير-برگ رأياي كه به صندوق خواهد انداخت. فردا اين ماييم كه مرز دموكراسي ايران را دورتر خواهيم برد. آنقدر دور كه هيچ چشمي نديده باشد و هيچ گوشي نشنيده باشد. فردا تيرهامان فضا را خواهد شكافت، فرسنگها فرسنگ راه خواهد سپرد و سرانجام از پس چهار نيمروز بر درخت گردويي دوردست خواهد نشست. آنجا مرز دموكراسي ايران ماست. ... |
|||||