زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Thursday, June 16, 2005

اين عموزاده خليلی از اول همينطور بود! يادم نيست چندم راهنمايی بودم، يادم نيست ازش چه خواندم، اما يادم می آيد در کتابخانه ی مدرسه بودم. يادم است داستانش را که می خواندم موهای بدنم راست شده بود. يادم است چشمهايم گهگاه تار می ديد.
آن روزها نوجوان بودم و کتاب گروه سنی نوجوانان را می خواندم. امروز جوان شده ام، کتابهای بزرگانه می خوانم! روزنامه می خوانم. سياست را -کم و بيش- می فهمم. تحليل منتقدين را می خوانم. حتی خودم گاه به گاه نقد می کنم! اما هنوز، وقتی لابلای اخبار و اطلاعيه ها و نوشته های خشن سياسی، نوشته ی عموزاده را می بينم، باز مو بر بدنم راست می شود، باز چشمهايم تار می بيند.
نمی دانم کدام قسمت نوشته اش را بگذارم که بگويم اين جمله هايش زيباتر است، يا تاثيرگذارتر! همه اش بايد باهم و يکجا باشد تا بفهمی چه می گويد. اما من شايد اين قسمت را بيشتر دوست داشتم:

... يادم باشد آن آيه را بخوانم كه سرنوشت هيچ ملتي تغيير نمي‌كند مگر آنكه تك تك انسان‌هايش بخواهند. بعد يادم باشد بروم پسرم را بيدار كنم و با هم اين آيه را بخوانيم. با هم همخواني‌اش كنيم. مثل يك سرود ازلي و ابدي و يادم باشد بعد بنشينيم باهم نهج‌البلاغه بخوانيم و همه كتاب‌هاي ديگري كه در اين كتابخانه گاهي از يادها مي‌روند. محض تبرك، يك برگ از هر كدام بخوانيم. بايد تا آفتاب نزده اين همه كتاب را ورق بزنيم. يادم باشد منشور كوروش كبير را بخوانم تا كمي شرمنده شوم از آن همه حق كه 2500 سال پيش پدر ما ايرانيان براي همه بشر قائل بوده و حالا ما در الفباي آن چون و چرا مي‌كنيم. يادم باشد حتماً به شاهنامه تفألي بزنم. شايد آمد:
چو فردا برآيد بلند آفتاب
سرنامداران برآيد زخواب
و تفألي به حافظ تا بگويد:
بيا تا گل برافشانيم و مي‌در ساغر اندازيم
فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم
و نيما تا با صداي غم‌انگيزش بخواند:
مانده پاي آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردي تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در مي‌گويد با خود:
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي‌شكند...
و شريعتي تا هزار باره نهيبمان بزند كه: پدر، مادر، ما متهميم!
...
حالا آماده‌ام براي ديدار. يادم باشد احساس همان آرش را داشته باشم كه هزار سال پيش در شاهنامه آمده. بايد به خودم به پسرانم به فاطمه و به همه بگويم فردا روز آرش است. فردا هر كدام ما يك آرش خواهيم بود با كماني كه بر دوش داريم و تيري در دست. بايد باور كنيم فردا قرار است ما-ميليون‌ها آرش قرن 21 ايران زمين-مرزهاي دموكراسي ميهني‌مان را تعيين كنيم. سهم هر آرش يك كمان-شناسنامه‌اش-و يك تير-برگ رأي‌اي كه به صندوق خواهد انداخت.
فردا اين ماييم كه مرز دموكراسي ايران را دورتر خواهيم برد. آنقدر دور كه هيچ چشمي نديده باشد و هيچ گوشي نشنيده باشد. فردا تيرهامان فضا را خواهد شكافت، فرسنگ‌ها فرسنگ راه خواهد سپرد و سرانجام از پس چهار نيمروز بر درخت گردويي دوردست خواهد نشست. آنجا مرز دموكراسي ايران ماست.
...

                                      7:53 AM