زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Sunday, January 11, 2004

... علم را هم خيلی دوست داشتم. فقط به خاطر خودش؛ چون که زيبا و جالب بود. به خاطر همين هم بود که دانشگاه را دوست داشتم. چون فکر می کردم آنجا علم و دانش واقعی قابل دسترسی است. آنجا هيچ کس به خاطر نمره درس نمی خواند و همه به شعور و شخصيت بالايی می رسند.
اما وقتی پس از آنهمه زحمت و تلاش وارد دانشگاه شدم، با چشمانی حيرت زده ديدم که افکار من سرابی بيش نبود و کوله بار اميد و آرزوی من با تيغ ناباوری پاره شد و بر زمين ريخت و خرد شد...
هيچ کس ما را جدی نگرفت. هيچ کس ما را به خاطر ما نخواست. حتی از آن علم و دانشی هم که فکرش را می کرديم خبری نبود. خود ما هم که به سلامتی قرار بود آينده سازان جامعه باشيم تنها ايستاديم و تماشا کرديم تا همه چيزمان را از دست بدهيم. حتی خيليها و بيشتر از همه خود من خدای خودمان را در اين بازی مسخره باختيم. خدايی که تکيه گاهمان بود و تنها کسی بود که دستمان را می گرفت و تنها ما را به خاطر خودمان می خواست...

( نشريه طنز و کاريکاتور دانشکده مهندسی پزشکی واحد علوم و تحقيقات: "پالون" - شماره 4 )

                                      3:15 PM