|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Monday, January 26, 2004 وقتی اينجا رو نگاه می کنم، يه جورايی يه حس خوب بهم دست ميده. خوشحالم که زندگيم رو خودم ساختم. اما کاش توی زندگی واقعی هم بهم اجازه می دادند که زندگيم رو خودم بسازم. زندگي ای رو که فقط مال منه. اونهايی که به جای من ساختنش، هميشه همراهم نيستند تا ضعفهايی رو که به جا گذاشتند، ترميم کنند. Sunday, January 25, 2004 هرچقدر تا 18 سالگيم پر بود، بعد از آنم خالی است. Saturday, January 17, 2004 روزهای امتحان... کامل کردن جزوه ها... زود بيدار شدن... درس خواندن... صبح تا شب مسئله حل کردن... با خدا آشتی کردن و دعا کردن(!)... کمتر آنلاين شدن... عصبی بودن... شب امتحان تا صبح ده دفعه بيدار شدن... تند تند غذا خوردن... توی تاکسی فرمول ها را حفظ کردن... سر جلسه رفتن... و بالاخره امتحان دادن! اين کار عظيم و پر مشقت را هر طور که هست -خوب يا بد- به انجام رساندن! و اين ماجرا همچنان ادامه دارد!!! Tuesday, January 13, 2004 راهی هست که بشه برای چند روز از اين زندگی يکنواخت مرخصی بگيريم و هر کاری که دوست داشتيم انجام بديم؟ حتی فقط شده برای يک روز. حتی شده برای يک ساعت... می خوام برم جايی که دوست دارم. پيش کسانی که دوست دارم. کاری رو انجام بدم که از انجامش لذت می برم. با تمام اونهايی که دوستشون ندارم قطع رابطه کنم. دوست دارم برم جايی که به هيچ آدمی نياز نداشته باشم. جايی که روابط رو نيازمون تعيين نکنه، احساس قلبيمون تعيين کنه. راهی هست؟ جايی هست؟ Sunday, January 11, 2004 ... علم را هم خيلی دوست داشتم. فقط به خاطر خودش؛ چون که زيبا و جالب بود. به خاطر همين هم بود که دانشگاه را دوست داشتم. چون فکر می کردم آنجا علم و دانش واقعی قابل دسترسی است. آنجا هيچ کس به خاطر نمره درس نمی خواند و همه به شعور و شخصيت بالايی می رسند. اما وقتی پس از آنهمه زحمت و تلاش وارد دانشگاه شدم، با چشمانی حيرت زده ديدم که افکار من سرابی بيش نبود و کوله بار اميد و آرزوی من با تيغ ناباوری پاره شد و بر زمين ريخت و خرد شد... هيچ کس ما را جدی نگرفت. هيچ کس ما را به خاطر ما نخواست. حتی از آن علم و دانشی هم که فکرش را می کرديم خبری نبود. خود ما هم که به سلامتی قرار بود آينده سازان جامعه باشيم تنها ايستاديم و تماشا کرديم تا همه چيزمان را از دست بدهيم. حتی خيليها و بيشتر از همه خود من خدای خودمان را در اين بازی مسخره باختيم. خدايی که تکيه گاهمان بود و تنها کسی بود که دستمان را می گرفت و تنها ما را به خاطر خودمان می خواست... ( نشريه طنز و کاريکاتور دانشکده مهندسی پزشکی واحد علوم و تحقيقات: "پالون" - شماره 4 ) Saturday, January 10, 2004 بعد از چند روز سکوت، بالاخره می خوام حرفم رو بزنم: بعضی آدمها خيلی کثيف تر از اونی هستند که فکر می کردم. Friday, January 09, 2004 برای تلفظ کوتاهترين کلمه "بله" يا "نه" خيلی بيشتر از يک نطق بايد فکر کرد. ( پتياگور ) Wednesday, January 07, 2004 زندگی ها مثل تابلو هستند، بايد هميشه آنها را از چند متری نگاهشان کرد. حتی اگر يک روز پيش بيايد که پوستشان را لمس کنی، عطرشان را بو بکشی، طعمشان را بچشی، بايد از يک فاصله نگاهشان کنی. ( ژوزه ساراماگو ) Tuesday, January 06, 2004 در حقيقت اين ما نيستيم که تصميم می گيريم، بلکه بهتر است بگوييم تصميم است که ما را احاطه می کند! ( ژوزه ساراماگو ) Monday, January 05, 2004 تقاضا کن تا به تو داده شود، جستجو کن تا بدست آوری، در بزن تا به روی تو گشوده شود. Sunday, January 04, 2004 صبح برای آنکس که دو چشم بينا دارد روشن گرديده است. ( علی(ع) ) Friday, January 02, 2004 سال 2004 ميلادی هم از راه رسيد، سال نو مبارک :) |
|||||