|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Monday, December 29, 2003 ياد بسته بندی های خرما می افتم، که روش نوشته: رطب مضافتی بم. ياد ارگ بم می افتم، که هميشه آرزو داشتم برم و از نزديک ببينمش. ياد خونه های گلی بم می افتم، که عکسهاش رو تو کتابهای ايران شناسی ديده بودم... ولی ازاين به بعد، اسم بم من رو ياد زلزله می اندازه. زلزله ای که با اومدنش همه چی رو از بين برد. نه فقط خونه ها رو، نه فقط ارگ بم رو، بلکه انسانهايی رو که اغلب معصومانه خوابيده بودند... کسی چه می دونه؟ شايد خيلی هاشون خواب آرزوهاشون رو می ديدند. آرزوهايی که قرار بود در آينده تحقق پيدا کنه. چند تا پدر و مادر، همراه آرزوی خوشبختی و به سامان رسوندن بچه هاشون، زير آوار موندند؟ چند تا جوون، اميد زندگی و سازندگی رو همراه خودشون به گور بردند؟ چند نفر مثل من و تو، عاشقانه رفتند؟ چند تا کودک، هنوز معنی زلزله و مرگ رو نمی فهميدند که تجربه اش کردند؟ ... و حالا، چندين نفر، عزيزترينهاشون رو از دست دادند؟ چند نفر توی اين دنيای وحشی، تنهای تنها مونده اند؟ چند نفر بی پدر شده اند؟ چند نفر بی فرزند شده اند؟ چند تازه عروس و تازه داماد، همسرشون رو از دست داده اند؟ چند نفر تنها، بی پناه، بی سرپناه، بی پول، بی خونه، بی غذا، بی کار، و بی اميد شده اند؟ و حرفی که باقی می مونه فقط همينه: خشم طبيعت! خواست خدا! ياد چند وقت پيش می افتم که زلزله 6.5 ريشتری در لوس آنجلس آمريکا هم اتفاق افتاد. پس چرا اونجا با خاک يکسان نشد؟ چرا اونجا با اونهمه جمعيت، فقط 2 نفر جونشون رو از دست دادند؟ چرا مردم آواره و تنها نشدند؟ آيا واقعا خواست خدا بود؟ خشم طبيعت بود؟ يا ... |
|||||