|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Saturday, November 01, 2003 روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟ از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می روم آخر؟ ننمایی وطنم مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم؟ جان که از عالم علوی است یقین می دانم رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کویش پر و بالی بزنم کیست در گوش که او می شنود آوازم؟ يا کدام است سخن می نهد اندر دهنم؟ کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟ یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟ تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم می وصلم بچشان تا در زندان ابد از سر عربده مستانه به هم در شکنم من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم تو مپندار که من شعر به خود می گویم تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم شمس تبريز، اگر روی به من بنمایی والله این قالب مردار به هم در شکنم منسوب به مولوی ( گرچه من بعيد می دونم اين شعر واقعا از مولوی باشه. به قولی، مولوی مقامش بالاتر از اون بوده که بخواد بگه هنوز نمی دونم برای چی به اينجا اومدم! ) |
|||||