|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Sunday, November 30, 2003 زندگی بدون آزادی، مانند جسم بدون روح است، و آزادی بی فکر و اندیشه، مانند روحی نگران و مشوش است. (جبران خلیل جبران) Saturday, November 29, 2003 يافتن آب به عشق است نه به سعی، اما پس از سعی! (دکتر شريعتی) Friday, November 28, 2003 و ما می توانستيم ايمان به تقدير را مغلوب ايمان به خويشتن کنيم، آنگاه ما ديگر هرگز نفرين کنندگان امکانات نبوديم. (نادر ابراهيمی) Thursday, November 27, 2003 در قفس باز مانده بود، ولی پرنده برای اينکه آخرين دانه را بخورد، اين شانس را برای هميشه از دست داد! Wednesday, November 26, 2003 تفکر، شاهين ملکوت است و در قفس کلام، بالهای خود را شايد که بگشايد، اما پرواز نتواند. Monday, November 24, 2003 از کجا که من و تو، شور يکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم؟ از کجا که من و تو، مشت رسوایان را وا نکنيم؟ من اگر برخيزم، تو اگر برخيزی، همه برمی خيزند. من اگر بنشينم، تو اگر بنشينی، چه کسی برخيزد؟ (حميد مصدق) Saturday, November 22, 2003 سلاخی زار می گريست، به قناری کوچکی دل باخته بود. (شاملو) Friday, November 21, 2003 حرفی برای گفتن ندارم. حرفهايی دارم برای نگفتن... Saturday, November 15, 2003 ای روزگار! کاش می توانستی همه ی قدرتهايت را... و ای طبيعت! کاش می توانستی همه ی استعدادهايت را... در خلق يک انسان بزرگ، نبوغ بزرگ و قهرمان بزرگ جمع می کردی و يک بار ديگر به جهان ما يک "علی" ديگر می دادی. (دکتر جرج جرداق) Thursday, November 13, 2003 بنويس بابا مثل هر شب نان ندارد سارا به سين سفره مان ايمان ندارد بعد از همان تصميم کبری ابرها هم يا سيل می بارد و يا باران ندارد بابا انار و سيب و نان را می نويسد حتی برای خواندنش دندان ندارد انگار بابا همکلاس اولی هاست هی می نويسد: اين ندارد، آن ندارد بنويس کی آن مرد در باران می آيد؟ اين انتظار خيسمان پايان ندارد؟ ايمان! برادر گوش کن، نقطه سر خط بنويس بابا مثل هر شب نان ندارد (غلامعلی شکوهيان) خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو! Tuesday, November 11, 2003 در صحرا همه چيز هست و هيچ چيز نيست، چون در صحرا خدا هست و انسان نيست. (بالزاک) Saturday, November 08, 2003 Friday, November 07, 2003 با تلفن نمی توان يک نامه ی عاشقانه نوشت. نه به اين دليل که صدا کافی نيست، برعکس به اين دليل که صدا زيادی است! (کريستين بوبن) Saturday, November 01, 2003 روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟ از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می روم آخر؟ ننمایی وطنم مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم؟ جان که از عالم علوی است یقین می دانم رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کویش پر و بالی بزنم کیست در گوش که او می شنود آوازم؟ يا کدام است سخن می نهد اندر دهنم؟ کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟ یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟ تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم می وصلم بچشان تا در زندان ابد از سر عربده مستانه به هم در شکنم من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم تو مپندار که من شعر به خود می گویم تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم شمس تبريز، اگر روی به من بنمایی والله این قالب مردار به هم در شکنم منسوب به مولوی ( گرچه من بعيد می دونم اين شعر واقعا از مولوی باشه. به قولی، مولوی مقامش بالاتر از اون بوده که بخواد بگه هنوز نمی دونم برای چی به اينجا اومدم! ) |
|||||