زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Friday, May 30, 2003

دلم عجيب گرفته...
اما حتی می ترسم که بگم، که ابراز کنم ناراحتيم رو، حتی شاديم رو، خنده ام رو و گريه ام رو. کلا احساسم رو. نمی دونم. بعضی معتقدند اينطور بهتره. که دلمون رو کف دستمون نگيريم و به همه نشون نديم. چون هرکسی محرم نيست! محرم؟ واژه غريبيه! اونقدر غريب که مفهومش رو هم از ياد بردم.
اما بعضی هم معتقدند که بايد بيرون و درونت يکی باشه، که هرچی در درونت داری بروز بدی، نشون بدی. و شرم نداشته باشی. و احتياط هم نکنی. خودت باشی. بی توجه به اينکه اطرافيانت محرم هستند يا نه!
نظر دسته دوم رو بيشتر دوست دارم. با خلقيات من بيشتر جور در مياد. اما... اونقدر به خاطر همين خصوصياتم ضربه خوردم که می ترسم. می ترسم اگه بگم خسته شدم، که انگ افسردگی بهم می زنند. اگه بگم پر از انرژيم، که انگ الکی خوش بودن بهم می زنند. اگه بگم از ديگران بيزارم، که انگ غرور و خود برتر بينی بهم می زنند. و حتی اگه بگم عاشق شدم، که انگ ساده بودن بهم می زنند!
دلم می خواد برای يک بار هم شده خودم رو فرياد بزنم، در گوش تمام اونهايی که ادعا می کنند من رو ميشناسند، تا بفهمند که حتی ذره ای از وجود مرا هم درک نمی کنند. دلم می خواد اوقدر بلند خودم رو فرياد بزنم که ديگه هيچکس نتونه برام تصميم بگيره و خوب و بد تعيين کنه. دلم می خواد برم جايی زندگی کنم که دست هيچ "آقا بالاسر"ی بهم نرسه! دلم از تمام اين قوانينی که داره محدودم می کنه بهم می خوره. دلم می خواد اونطور زندگی کنم که طبيعتم ازم می خواد. دلم می خواد تمام چارچوبها رو بشکنم. چارچوبهايی که بيشتر از اونکه برای بهتر کردن زندگی آدمها بوجود اومده باشند، برای اين به وجود اومدند که بشه با اونها در زندگی ديگران دخالت کرد!
خسته ام. به اندازه يک عمر روی دوشم بار دارم. دلم يه استراحتگاه می خواد. يه جا که بتونم اين بار رو زمين بگذارم و آزادانه بدوم...
و دلم می خواهد
بدوم تا سر کوه
بدوم تا ته دشت
دورها آواييست...
آوايی که نمی دونم از کجاست و چيست. فقط می دونم هست!

                                      2:18 PM