|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Friday, May 30, 2003 دلم عجيب گرفته... اما حتی می ترسم که بگم، که ابراز کنم ناراحتيم رو، حتی شاديم رو، خنده ام رو و گريه ام رو. کلا احساسم رو. نمی دونم. بعضی معتقدند اينطور بهتره. که دلمون رو کف دستمون نگيريم و به همه نشون نديم. چون هرکسی محرم نيست! محرم؟ واژه غريبيه! اونقدر غريب که مفهومش رو هم از ياد بردم. اما بعضی هم معتقدند که بايد بيرون و درونت يکی باشه، که هرچی در درونت داری بروز بدی، نشون بدی. و شرم نداشته باشی. و احتياط هم نکنی. خودت باشی. بی توجه به اينکه اطرافيانت محرم هستند يا نه! نظر دسته دوم رو بيشتر دوست دارم. با خلقيات من بيشتر جور در مياد. اما... اونقدر به خاطر همين خصوصياتم ضربه خوردم که می ترسم. می ترسم اگه بگم خسته شدم، که انگ افسردگی بهم می زنند. اگه بگم پر از انرژيم، که انگ الکی خوش بودن بهم می زنند. اگه بگم از ديگران بيزارم، که انگ غرور و خود برتر بينی بهم می زنند. و حتی اگه بگم عاشق شدم، که انگ ساده بودن بهم می زنند! دلم می خواد برای يک بار هم شده خودم رو فرياد بزنم، در گوش تمام اونهايی که ادعا می کنند من رو ميشناسند، تا بفهمند که حتی ذره ای از وجود مرا هم درک نمی کنند. دلم می خواد اوقدر بلند خودم رو فرياد بزنم که ديگه هيچکس نتونه برام تصميم بگيره و خوب و بد تعيين کنه. دلم می خواد برم جايی زندگی کنم که دست هيچ "آقا بالاسر"ی بهم نرسه! دلم از تمام اين قوانينی که داره محدودم می کنه بهم می خوره. دلم می خواد اونطور زندگی کنم که طبيعتم ازم می خواد. دلم می خواد تمام چارچوبها رو بشکنم. چارچوبهايی که بيشتر از اونکه برای بهتر کردن زندگی آدمها بوجود اومده باشند، برای اين به وجود اومدند که بشه با اونها در زندگی ديگران دخالت کرد! خسته ام. به اندازه يک عمر روی دوشم بار دارم. دلم يه استراحتگاه می خواد. يه جا که بتونم اين بار رو زمين بگذارم و آزادانه بدوم... و دلم می خواهد بدوم تا سر کوه بدوم تا ته دشت دورها آواييست... آوايی که نمی دونم از کجاست و چيست. فقط می دونم هست! |
|||||