|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Monday, May 12, 2003 امروز از آن روزها بود. از آن روزها که زياد فکر کردم! به خودم، به گذشته ام، به آينده ام، به اطرافيانم، به کارهايم... و يک چيزی ته قلبم محکم شد. يک چيزی که مدتی بود برای بودن و نبودنش اين پا و آن پا می کرد. يک چيزی که به قول معروف با دست پيش می کشيد و با پا پس می زد! بالاخره رفت و درونم را از طوفانی که به پا کرده بود، به سکون سکوت رساند... اما نمی دانم چرا تاب سکون ندارم؟! همين که آرامش خواست وجودم را پر کند، يک چيزی قلقلکم داد! باز يک چيزی شيطنت کرد و مرا گرفتار بازي خود کرد. شيطنتش را دوست دارم. بوی جوانی می دهد، بوی نشاط. اما راستش کمی می ترسم. همه بازيها بی خطر نيستند. يک ضرب المثلی هست که می گويد: بازی اشکنک دارد!!! خدا به خير کند... |
|||||