|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Thursday, May 08, 2003 شعرهای مشيری رو هميشه نمی خونم. گاهی -بدون اينکه بفهمم- به سوی شعرهاش جذب ميشم. امشب هم اينطور بود. "ابر و کوچه" رو باز کردم. شعری اومد که ناخودآگاه من رو به ياد يه دوست خوب انداخت: من آن طفل آزادۀ سرخوشم که با اسب آشفته يال خيال درين کوچه پس کوچۀ ماه و سال چهل سال -نا آشنا- رانده ام. ز سيمای بيرحم گردون پير در اوراق بيرنگ تاريخ کور همه تازه های جهان ديده ام همه قصه های کهن خوانده ام چهل سال -در عين رنج و نياز- سر از بخشش مهر پيچيده ام رخ از بوسۀ ماه گردانده ام به خوش باش حافظ -که جانانم اوست- به هرجا که آزاده ای يافتم به جامش -اگر می توانسته ام- می افکنده ام، گل برافشانده ام چهل سال اگر بگذراندم به هيچ همين بس که در رهگذار وجود کسی را بجز خود، نگريانده ام. چهل سال چون خواب بر من گذشت اگر عمر گل هفته ای بيش نيست خدايا، نه خارم، چرا مانده ام؟! |
|||||