زيادی مغرور شده بودم. يک همچين اتفاقی لازم بود. واقعا لازم بود تا من بفهمم همه چيز دست خود آدم نيست. ممکنه هيچ اشتباهی در کار نباشه. ممکنه تو عالی بازی کنی و با اينحال بازی رو ببازی!
حالا می تونم بفهمم چرا! چرا اين اتفاق افتاد. چرا اينطور پيش رفت و چرا اينطور تموم شد. حالا اون درسی رو که بايد می گرفتم، گرفتم. حالا اعتراف می کنم که تمام اين اذيت شدنها ارزشش رو داشت! آره. حالا از ته دل راضيم. ممنون خدا جون. کارهايی می کنی که واقعا فقط از خودت که خدايی برمياد! ممنونم خدا. خيلی مخلصيم!