زندگـــی

                                        

 

 

 

 

 

  

صفحه اصلی
August 2002
September 2002
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
March 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
October 2005
November 2005
December 2005
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
June 2007

 

تشکر   

This page is powered by Blogger.

Weblog Commenting by HaloScan.com

Danshjoo List

 

 

 

Saturday, May 31, 2003

تو يه ساحل ساحلی اون دور دورا
جايی که قلبای ما خونه دارن
جايی که پرنده های مهرمون
يه گوشه تو صدفاش لونه دارن
روی ماسه های نرم و مهربون
ما باهم راه می ريم و شعر می خونيم
اگه ما باهم باشيم يکی باشيم
رمز فرداها رو امروز می دونيم
بعد يه قايق می سازيم از صدفا
قايقو تا دل دريا می بريم
روی موجا قايقو ول می کنيم
حالا ما با ماهيا همسفريم
توی دريا پيش می ريم آبی ميشيم
تا که وقتی ما به ساحل رسيديم
روی شنهای لطيف و ماسه ها
جای پای آبيمون رو کشيديم
بدونيم فردا دوباره که ميايم
به دلامون سرکی باز بکشيم
يادمون مياد يه روزی اين ورا
قول داديم باهم باشيم يکی باشيم
دستامون تو دست هم داد بزنيم
بچه های ايرانيم سرافرازيم
فردای ميهنو با تلاش و کار
بهتر از ديروز و امروز می سازيم.

اين سرود سال اول دبيرستان ما بود. شعرش رو يکی از دوستان خودم گفته بود... يادش بخير. موقع تمرين، با تمام وجودمون اين سرود رو می خونديم و اشک می ريختيم. حتی زمان اجرای اصلی هم اکثرمون نتونستيم جلوی گريه هامون رو بگيريم. پدر و مادر ها که برای ديدن برنامه اومده بودن تعجب می کردن. دختری که اونها توی اين چند سال بزرگ کرده بودن و به گمان خودشون خيلی هم خوب می شناختنش، به اندازه تمام اون اشکها باهاشون فاصله داشت! ... روزهای قشنگی بود. روزهايی که ياد گرفتيم عشق چيه. من عشق پاک رو توی اون مدرسه شناختم. عشق پاکی که حالا می بينم جايی در زندگی مردم کشورم نداره. اون روزها توی بهشت بودم و خودم نمی دونستم. روزهايی بود که نمی خواستيم تموم بشه اما تموم شد. جلوی گذشت زمان رو نمی شد گرفت... حالا به اينجا رسيدم. به اينجايی که شايد فقط خاطرات گذشته می تونه کمی منو راضی نگه داره. تنها روزهايی که از زندگيم واقعا لذت بردم، چيزهايی ياد گرفتم. چيزهايی ياد دادم. تنها روزهايی که امروزش با ديروز متفاوت بودم. تنها روزهايی که رشد می کردم... تنها روزهايی که واقعا زندگی می کردم!

                                      3:17 PM