|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Saturday, May 31, 2003 تو يه ساحل ساحلی اون دور دورا جايی که قلبای ما خونه دارن جايی که پرنده های مهرمون يه گوشه تو صدفاش لونه دارن روی ماسه های نرم و مهربون ما باهم راه می ريم و شعر می خونيم اگه ما باهم باشيم يکی باشيم رمز فرداها رو امروز می دونيم بعد يه قايق می سازيم از صدفا قايقو تا دل دريا می بريم روی موجا قايقو ول می کنيم حالا ما با ماهيا همسفريم توی دريا پيش می ريم آبی ميشيم تا که وقتی ما به ساحل رسيديم روی شنهای لطيف و ماسه ها جای پای آبيمون رو کشيديم بدونيم فردا دوباره که ميايم به دلامون سرکی باز بکشيم يادمون مياد يه روزی اين ورا قول داديم باهم باشيم يکی باشيم دستامون تو دست هم داد بزنيم بچه های ايرانيم سرافرازيم فردای ميهنو با تلاش و کار بهتر از ديروز و امروز می سازيم. اين سرود سال اول دبيرستان ما بود. شعرش رو يکی از دوستان خودم گفته بود... يادش بخير. موقع تمرين، با تمام وجودمون اين سرود رو می خونديم و اشک می ريختيم. حتی زمان اجرای اصلی هم اکثرمون نتونستيم جلوی گريه هامون رو بگيريم. پدر و مادر ها که برای ديدن برنامه اومده بودن تعجب می کردن. دختری که اونها توی اين چند سال بزرگ کرده بودن و به گمان خودشون خيلی هم خوب می شناختنش، به اندازه تمام اون اشکها باهاشون فاصله داشت! ... روزهای قشنگی بود. روزهايی که ياد گرفتيم عشق چيه. من عشق پاک رو توی اون مدرسه شناختم. عشق پاکی که حالا می بينم جايی در زندگی مردم کشورم نداره. اون روزها توی بهشت بودم و خودم نمی دونستم. روزهايی بود که نمی خواستيم تموم بشه اما تموم شد. جلوی گذشت زمان رو نمی شد گرفت... حالا به اينجا رسيدم. به اينجايی که شايد فقط خاطرات گذشته می تونه کمی منو راضی نگه داره. تنها روزهايی که از زندگيم واقعا لذت بردم، چيزهايی ياد گرفتم. چيزهايی ياد دادم. تنها روزهايی که امروزش با ديروز متفاوت بودم. تنها روزهايی که رشد می کردم... تنها روزهايی که واقعا زندگی می کردم! |
|||||