|
||||||
|
||||||
صفحه اصلی
تشکر
|
Friday, March 21, 2003
اين بار، بهار که مي آيد سر سفره هفت سين سيب را روبروي تنگ ماهي ها بگذار شايد آنها هم سيب سرخ تو را محتاج باشند. Thursday, March 20, 2003
يا مقلب القلوب والابصار يا مدبر الليل و النهار يا محول الحول و الاحوال حول حالنا الي احسن الحال حول حالنا الي احسن الحال... آخرين نوشته امسال... آخرين... آخرين... "هيچ پاياني به راستي پايان نيست در هر سرانجام مفهوم يک آغاز نهفته است" آغاز سالي جديد، آغاز کارهاي جديد، فکرهاي جديد... و آغاز جنگي جديد. تلخه، ولي واقعيت داره، از واقعيت نميشه فرار کرد. بايد باهاش مواجه شد و مقابله کرد. اما با اين جنگ واقعا ميشه مقابله کرد؟ نميدونم. شايد هيچکس نميدونه... چيزی که همه ما آرزوي اون رو داريم، رسيدن به يک دنياي پاکه، دنيايي که در اون انسانها حق زندگي کردن دارند. دنيايي که بهش ميگيم آرمان شهر. اميدوارم امسال، اون منجي بزرگ که همه ما کم و بيش، خودآگاه و ناخودآگاه، منتظرش هستيم، بياد و دنياي کثيفمون رو از آلودگيها پاک کنه، و "نوروز" واقعي رو برامون به ارمغان بياره. نوروزتان پيروز :) Tuesday, March 18, 2003 کمک کنين هلش بديم، چرخ ستاره پنچره رو آسمون شهري که ستاره برق خنجره گلدون سرد و خالي رو، بذار کنار پنجره بلکه با ديدنش يه شب، وا بشه چن تا حنجره به ما که خسته ايم بگه، خونه باهار کدوم وره؟ تو شهرمون آخ بميرم، چشم ستاره کور شده برگ درخت باغمون، زباله سپور شده مسافر اميدمون، رفته از اينجا دور شده کاش تو فضاي چشممون، پيدا بشه يه شاپره به ما که خسته ايم بگه، خونه باهار کدوم وره؟ کنار تنگ ماهيا، گربه رو نازش ميکنن سنگ سياه حقه رو، مهر نمازش ميکنن آخر خط که ميرسيم، خطو درازش ميکنن آهاي فلک که گردنت از همه مون بلند تره به ما که خسته ايم بگو، خونه باهار کدوم وره؟ (عمران صلاحي) Sunday, March 16, 2003 سلام خدا. بازم منم مزاحم هميشگي. هموني که هروقت دلش ميگيره، هر وقت به بن بست ميرسه، مياد پيشت. هموني که گاهي ازت دور ميشه. هموني که ميخوادت اما اونقدر قدرتمند نيست که بتونه هميشه نزديکت باشه. خدا، اومدم باز در خونه ات. اومدم بازم بگم دلم گرفته. اومدم بگم ميترسم. از اين زندگي ميترسم... خدايا اومدم بگم باز گم شدم. نميدونم کدوم راه درسته. اومدم بگم تنهام خدا، خيلی تنها. اومدم بگم خسته شدم. اومدم که کمکم کنی. اومدم که دستم رو بگيری. اومدم بگم نميدونم، نميتونم. اومدم که کمکم کنی تا بفهمم، تا بتونم.... Wednesday, March 12, 2003 وقتي آدم گذاشت اهليش کنند، بفهمي نفهمي خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريه کردن بکشد. (شهريار کوچولو) Tuesday, March 11, 2003 يک احساس ملس دارم. مثل گزگز کردن دست! هم خوبه، هم بد... Sunday, March 09, 2003 : شايد بايد اين چيزها پيش بياد تا روح آدم خودش رو پيدا کنه. روح که نه، فطرت. - ... دلم عجيب گرفته. Friday, March 07, 2003 16 اسفند هم برگزار شد و به نظر من که همه چيزش عالي بود. چون اينطور که ميگن به بچه ها خيلي خوش گذشت. چقدر خوب، مگه نه؟ تازه، کمکها هم خيلي خيلی از حد تصور من بالاتر بود! ممنون از همه تون که کمک کردين. و ممنون از احسان که واقعا براي امروز زحمت کشيد :) Thursday, March 06, 2003 16 اسفند يادتون نره! Wednesday, March 05, 2003 سلام، حال همه ما خوبست. ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالی دور که مردم به آن شادماني بي سبب ميگويند با اينهمه عمري اگر باقي بود طوري از کنار زندگي مي گذرم که نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و نه اين دل ناماندگار بي درمان (سيد علي صالحی) Tuesday, March 04, 2003 هيچ پاياني به راستي پايان نيست. در هر سرانجام، مفهوم يک آغاز نهفته است. يکي از اقواممون فوت کرد... Saturday, March 01, 2003 تا حالا شده يکدفعه بهتون خبر برسه که دوست صميمي تون، پريشب، جشن عقدکنونش بوده؟! تازه کلي از آشنايان دور رو هم دعوت کرده اما شما رو... تمرين خوبي بود براي اينکه باز بهم اثبات بشه از انسانها نميشه و نبايد هيچ توقعي داشت. فقط يک نفر هست که ميتونی با تمام وجود بهش اعتماد کني و مطمئن باشي که جواب اعتمادت رو مي گيري. |
|||||